چالش

تو این روزای عجیب و غریب سر درگمی گفتم خدا نشونه میخوام!
امروز دیدم پیام اومد که شما قبلا کارگاه نویسندگی میخواستین شرکت کنین؟:))))
قبلابا یار غار باهاش مشورت کرده بودم و تصمیم گرفتم شرکت کنم
ولی حقیقتا الان خیلی ترسیدم.......
الان که صحبت های فرمانده رو شنیدم حس میکنم هیچی بلد نیستم، گفتن آثار خوندن و گزینش کردن و تایید کردن اما خیلی میترسم، من هیچی از نویسندگی نمیدونم.....

۸ نظر

آموزش آنلاین و تلفات آن

سوشا(اسم مستعار و دختر :/) : عباس کیه؟
من:😐😐
سوشا:گلاب سوالا خیلی سخته
گلاب : بنویس امتحان رو حرف نزن
من: سوال چیه؟ بخون!
سوال مورد نظر :حضرت...... برادر امام حسین (ع) در روز عاشورا همراه ایشان بود.
من:خب چی نوشتی؟
سوشا : ننوشتم
من : اول اول چی نوشتی؟
سوشا : ابوالفضل
من: بعد چی نوشتی ؟
سوشا : علی :/
من :الان عیسی و موسی چرا میگی؟
سوشا قهقهه زنان: اخه اینم نمیشه
من: خودت مثلا چه حدسی میزنی ‌؟
سوشا : امام حسین:/
من: امام حسین چطوری همراه امام حسین تو عاشورا بود؟
سوشا: امام حسن :/
من: امام حسن با امام حسین تو عاشورا بود؟
سوشا:سکوت
من: امام حسن قبل از امام حسین فوت شده‌بود، به شهادت رسیده بود
سوشا :پس نمیدونم کیه :/

گلاب کم بود شدن دوتا🤦🏽🤦🏽
۳ نظر

I am dizzy

سوال گذاشته برای خارج شدن از این رخوت و دلمردگی ایام قرنطینه، گفت بیایین مرور خاطرات، ما بین مرور خاطراتش یهویی یک نفر گفته بود اولین دیدار مون، تو توضیحات نوشت که دوستای مجازی بودن :))))

شاید اولین باری بود تو زندگیم که اینقدر میخواستم تجربه اش رو تجربه کنم..... 

صبح شده و غرق میشم تو خیال، تو فکر، چند نفر دیگه هستن که میخوام به جاشون باشم؟

از چند نفر جامونده ام؟

الف میگفت آدما یک برندن:)

میدونین فکر میکنم هر چقدر بیشتر خودمون باشیم خاص تریم مگه جز اینه؟

حس میکنم شدم یک برنده فرسوده یا نه برند نشده فرسوده شدم 

حس میکنم برای پیر شدن زیادی جوونم.....

این روزا هی تو آینه به خودم نگاه میکنم و با ناباوری میگم دیگه بزرگ شدی دختر :)

باورش برام سخته، اما من بزرگ شدم، بزرگ اینقدر که افسار زندگی باید به دست بگیرم...

میخوام بگم لعنت بهت اما مامان میگفت به کسی نباید نفرین کرد چی بهت بگم؟ میترسم حرفات بشه حقیقت و افسار زندگیم رو از  من بگیرن و میترسم که تو بخوای از دور بهش جهت بدی که البته پر بیراه هم نیست.... 

۰ نظر

حسرت!

یک وقتایی یک حرفی، یک سوالی، یک عکسی و خلاصه بگم یک چیزی که اصلا بد نیست و اصلا هم به تو ربطی نداره، جوری تو رو به هم میریزه که نتونی حتی نفس بکشی :)

شایدم راست می‌گفت من با دستای خودم، خودم رو نابود کردم..... 

دارم فکر میکنم راه اشتباه بود، استاد،الف، دکتر، بنده خدا، همه شون همه‌ی همه‌ی همه‌شون اشتباه کردن.....

فکر میکنم شاید حاجی راست می‌گفت شاید آخر مسیر من تباهی و نابودی، از کجا معلوم.....

خدایا میشه دوباره نجاتم، گمونم دوباره اسیر باتلاق شدم..... 

۵ نظر

:/

ولی چرا حاج آقا میری با حاج خانوم احلام لایو داشت؟؟

ساعت 4صبح ذهن من درگیر این قضیه است که نکنه سیاسیت معکوس باشه :/

۶ نظر

کاف قاف :)

آرزوی دیدنت تنها امید زندگی این روزهای منه، اگر نباشه میمیرم :)
خوبه که فکرت هست وگرنه با این حال و روزم باید چیکار میکردم..... 
۳ نظر

قرنطینه و اثرات آن

گلاب هم اکنون با صدای بلند: مبهم یک نصیحتت بکنم؟

من: بفرما

گلاب : هیچ وقت به چشمات ژل دست نزن

من :😐🤦🏽

۱ نظر

نیمه شعبان مبارک

آقا جان، غریب این سالگرد ولادتون، خیلی غریب مثل غیبتتون:)

عیدتون مبارک ❤️

دعوت میکنم این کلیپ کاملا غیر مرتبط رو مشاهده کنین:/

۴ نظر

قرنطینه و اثرات آن2

ولی چرا استقلال تو اون بازی چهارتا گل خورد؟؟ گناه داشتن، کم میگفتیم شیش تایی، چهارتایی هم شدن :(
۴ نظر

Beni

امشب جزو یکی از بدترین شب های عمرم بود، نمیدونم اگه نبودی قرار بود چی بشه، نمیدونی با چه حالی بهت پیام دادم و مطمئنم نمیتونی تصور کنی، نمیدونی چقدر الان ارومم، چقدر خوبه که دارمت، خیلی خوبه که هستی و عمیقا خداروشکر میکنم برای بودنت، میدونم چقدر شرایطت سخت بود، میدونم خسته بودی، میدونم اذیتت کردم اما مرسی که موندی رفیق ❤️
هر آدمی نیاز داره به یک رفیق ِ جان تا بتونه آسون تر زندگی کنه:) هنوز بی قرارم و از درد به خودم میپیچم اما وجودش آرامش بود :)
چیزی که حس کردم رو گفت نه حتی کلمه ای اضافه تر و نه اغراق

۴ نظر
او کیست؟؟
یک نفر که از خودش رفته!


پ. ن: داره قوی تر از قبل برمیگرده