تو تمام این سال ها هیچ وقت احساس نکردم بزرگ شدم، هیچوقت نفهمیدم بزرگ بودن یعنی چی، هیچوقت بزرگی نکردم، تو دنیای خودم غرق بودم، تا امشب....
امشب فهمیدم من بزرگم، باید بزرگ باشم، باید بزرگی رو یاد بگیرم، امشبی که خواهر کوچولوم به حکم بزرگتر بهم پناه آورد، من بزرگ شدم، من بزرگی کردن رو یاد گرفتم...
امشبی که چشمای نازنینش هی میخواست پر و خالی بشه و من خواهرانه دستاش رو گرفتم و فهموندم هستم، فهموندم بهش من هستم، خودش هم میدونه تا وقتی نفس داشته باشم، هستم قرص قرصه.....
حاضرم شهر رو به هم بریزم، بهش گفتم اینو، گفتم هر کسی، هر چیزی، هر فکری که باعث بشه به شان تو توهین شه قبل تو من اون شخص رو من اون شی رو من اون فکر رو ازت دور میکنم، حتی اگه این دوری تو رو ناراحت کنه من اینکار رو میکنم....
وقتی برای دومین بار با بغض بهم گفت تو که خواهر بزرگتر نداشتی از کجا یاد گرفتی اینا رو؟! وقتی ازم میپرسه تو چطور محکمی؟! دلم غنج میره برای این بزرگ شدن خواهرکم...
هیچوقت نفهمیدم باید بزرگی کنم، نمیدونستم برای بزرگ بودن باید یک خصوصیاتی رو کنار گذاشت اما امشب فهمیدم و از همین لحظه میخوام تغییر بدم خودم رو.....
خواهرکم، عزیزکم، چقدر خوبه که تو منو تکیه گاه خودت میدونی با اینکه من شرمنده اینم که شاید خوب برات بزرگی نکردم ولی از امشب دیگه نمیزارم ❤️
اگه خواهر یا برادر کوچیک تری دارین، اینو بدونینه احتمال 99و 100 درصد شما کوه اونین، مراقب خودتون باشین چون اگه کوه بشکنه یا از بین بره هر چیزی که بهش تکیه کرده زیر آوارش له میشه.....
اگه تجربه یا راهنمایی دارین، لطفا بهم بگین، گمونم خیلی کمک کننده باشه :)
پ. ن:شب خیلی سختی بود، خیلی خیلی سنگین و صقیل اما خاطره میشه ان شاء الله