صرفا جهت غر زدن(غرنامه)

هر ماه میگم، این ماه دیگه بهترین ماه 97 باید باشه میبینم بحمدالله چقدر اتفاقات منهدم کننده ای وجود داره و خبر ندارم، خدایا من ایمان آوردم خود بدبخت پندارم، میشه دیگه ثابت نکنی میتونم از این بدبخت تر هم باشم؟؟
این چند روز دقیقا همون روزایی بود که هر کسی جای من بود باید شونصد هزار بار لعنت میفرستاد به دختر بودنش و تحت تاثیر این جاهلیت مدرن میگفت ای کاش پسر بودم و صدها هزار ای کاش دیگه...
ولی من تا اینجا راه نیومدم که الان از عقایدم دست بکشم و همچنان افتخار میکنم به دختر بودنم و اینکه با وجود این محدودیت غیر قابل انکار تو این نقطه از زندگی ایستادم...
حرف های زیادی شنیدم و هم اکنون که این پست رو مینویسم در حال شنیدن حرف های زیادی هستم و مطمئنا حرف های زیادی خواهم شنید و من همچنان در فاز سکوت و نهایتا یک جمله میگم و همه با هم سکوت میکنیم ولی میرسه روزی که نوبت حرف زدن من میشه، اهل انتقام نیستم ولی اون روز ارزش آدم های برای من از قبل مشخص شده و میدونم چطور رفتار کنم!
تا الان نسبت به این عقاید مردسالارنه‌ی متعصبانه خیلی هنجار شکن بودم، از الان به بعد هم وضعیت همینه(شوخی ندارم که، الکی نیست که به من میگن مبهم😁😁).
اصلا میدونین گاهی فکر میکنم همین هنجار شکن بودنم، اعصابشون رو خورد میکنه، تا جایی که به شکل واضحی همین رفتارم رو نشونه میگیرن و شروع میکنن به انتقاد!!
فقط یک حربه قدرت کم دارم و با شناخت از این قوم میتونم بگم، یک حربه مثل یک مدرک تحصیلی ای که کسی نتونه ارزشش رو ببره زیر سوال، مدرکی که اینقدر جایگاه ویژه ای داشته باشه که نتونن محدودم کنن، یک چیزی مثل پزشکی مثلا!
دروغ چرا هیچ احساسی نسبت به این رشته ندارم (فارغ از احساس تنفر موقتی) ولی مجبورم این رشته رو انتخاب کنم تا بتونم خودم باشم.
همینقدر دید محدودی داریم نسبت به خانوم ها، که اگر مدرک معتبر نباشه، که اگر رشته اش مهم نباشه و.... محدودیت ها از بین نمیره، بلکه از خانه پدر دایورت میشه به خانه همسر!
البته به نظر من  همه این محدودیت ها تقصیر آقایون نیست، تقصیر خود خانوم ها هم هست، کسی که احساس میکنه بزرگترین هنر خانوم ها پختن غذاست، با این تز فکری هیچوقت نه خودش میتونه یک متفکر باشه و شخصیت برتری داشته باشه و نه بچه ای که تربیت میکنه!
بحث رو فمنیستی نکنیم که هم از حوصله شما خارجه و هم من الان پتانسیل بحث های احتمالی در این مورد رو ندارم....
این روزها فقط دلم میخواد فریاد بزنم که من مایه ننگ نیستم و بعد هم  یک گریه چند ساعته ولی این پوسته محکمی که ساختم اجازه این کار رو به من نمیده و وادارم میکنه مقاومتم رو بیشتر کنم و تو خلوت خودم با همون غرور له شده‌ام، بجنگم و به گفتن یک جمله بسنده کنم:هنوز بازی من شروع نشده!
چه تو فضای مجازی و چه تو دنیای واقعی خطاب به یکسری افراد، حرف های زیادی برای گفتن دارم ولی حیف که هنوز به نظرشون هیچ جایگاه خاصی ندارم و اگر الان حرفی بزنم به بدترین نحو جوابی میدن که من باز هم چاره ای جز سکوت ندارم، میسپارمتون به آینده، ولی مطمئن باشین من آدم سکوت کردن نیستم، فقط امیدوارم شما هم آدم کم آوردن نباشین! 


*حالا من میگم ساکت فکر نکنین دیگه خیلی ساکت، فقط حرف نمیزنم، دیروز پس از ساعت ها شنیدن پند و اندرز و نصیحت (بخوانید به توپ بسته شدن من و غرورم و رفتارم و...) بالاخره به مقصد که رسیدیم، به محض پیاده شدن از ماشین آهنگ، عجایب شهر رو زدم، دقیقا همون بخشش که میگه:آزاد شدم خوشحالم ننه، ایشالا آزادی قسمت همه(به مظلومیت من ایمان بیارین😅😅)
*تیتر هم از هر زاویه حساب میکنم فقط میتونه غرنامه باشه نه روز نامه(روزمره) ، شبیه پیرزن های 90 ساله غرغرو، رو دور تکرار شدم، شرمنده واقعا، ممنون که تحمل میکنین:) 

۲۳ نظر

شب لیله الرغائب با ارفاق+پ. ن

لیله الرغائب نامش به اندازه‌ی کافی گویا هست که نیازی به توضیح نداشته باشد،اما فارسی را پاس میداریم و میگوییم شب آرزوها:)
گفتن شب لیله الرغائب 23 اسفند ماه هست ولی بنا بر احتیاط 16 اسفند هم اعمال این شب رو انجام بدین.
کلمه بنابر احتیاط مثل نمره هایی هست که مینویسن 20 با ارفاق:)
الان احساس میکنم امشب اردوی مقدماتی و آمادگی لیله الرغائب محسوب میشه و بازی اصلی 23 اسفنده، یا مثلا مثل ماه رمضون نمیدونیم رفتم پیشواز یا اینکه امروز اول ماه رمضون حساب میشه:))
آرزو میکنم، اینقدر چرخ روزگار بر وفق مرادتون بچرخه که چندسال آینده از خوشبختی زیاد هیچ آرزوی نداشته باشین و به همه‌ی آرزوهای کوچیک و بزرگتون رسیده باشین ان شاء الله :)
نماز شب لیله الرغائب
رسول خدا (ص) اعمالی را برای آن شب به این کیفیت بیان فرموده اند:« روز پنج شنبه اول ماه رجب را در صورت امکان روزه می گیری . چون شب جمعه فرا رسید، میان نماز مغرب و عشاء 12 رکعت نماز می گزاری (هر دو رکعت به یک سلام) و در هر رکعت از آن، یک مرتبه سوره «حمد» و سه مرتبه «إِنَّا أَنزَلْنَاهُ» و 12 مرتبه «قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ» را می خوانی. پس از اتمام نماز 70 مرتبه می گویی:أللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد النَّبِیِّ الاُْمِّیِّ وَ عَلی آلِهِ آنگاه به سجده می روی و 70 بار می گویی:«سُبُّوحٌ قُدُّوسٌ رَبُّ الْمَلائِکَةِ وَ الرُّوحِ» سپس سر از سجده برمی داری و 70 بار می گویی:«رَبِّ اغْفِرْ وَ ارْحَمْ وَ تَجاوَزْ عَمّا تَعْلَمُ، إِنَّکَ أنْتَ العَلِیُّ الاْعْظَمُ» بار دیگر نیز به سجده می روی و 70 مرتبه می گویی:«سُبُّوحٌ قُدُّوسٌ رَبُّ الْمَلائِکَةِ وَ الرُّوحِ» آنگاه حاجت خود را می طلبی که ان شاءالله برآورده خواهد شد.




پ. ن1:پیرو توضیحات کپی شده در مورد نماز لیله الرغائب، لازم به ذکره که نمازها دو رکعتی هستن، یک وقت نمازهای 6 رکعتی و 5 رکعتی نخونین ها، هیچی دیگه آرزوهاتون بر اثر اشتباهات تقسیم بندی نماز، اشتباه پاسخگویی میشه از من گفتن بود، مرسی اَه. 

پ. ن2:خوب یعنی چی نوشتین دو رکعتی آخه، یعنی تصور کردین من بیام مثلا دوتا نماز 5 رکعتی و یک 2 رکعتی بخونم؟ ؟یا نه مثلا یک نماز 12 رکعتی بخونم؟ ؟چرا واقعا؟؟ مگه داریم؟؟ مگه میشه؟؟ 

۱۰ نظر

روزمره نویسی با لبخند عمیق

*کاش میشد به امروز تافت بزنم و همینجا متوقفش کنم.
*اولین دقایق دیشب، کامنتم برای یک پست جواب داده شده، محتوای پست از این قرار بود که نویسنده از دوستان در خواست کرده بودن اگر مبهم مظلوم! رو پیدا کردین کت بسته تحویل این بزرگوار بدین.
*چند نفری هم از دنبال کننده های وبلاگ قبلی جویای حالم شدن و کامنتشون یک انرژی مثبت خیلی خوبی داشت، ممنون واقعا:))
*قسمت مهم ماجرا هم این بود که بالاخره طلسم شکسته شد و با مری گیبس عزیز صحبت کردم،حالا نمیدونم الان چه تصویری از من تو ذهنش متصور شده.
*لازم به ذکره که چند باری هم شاکی بود که چرا اینقدر تند حرف میزنم. 
*محمدرضا میثاقی رو وقتی تند حرف میزنه دیدین، وقتی هیجان زده بشم همون قدر سریع حرف میزنم، شایدم یک چیزی فراتر!

*همکاری ناسا گونه ام با دره ی عزیز رو یادم رفت بگم:))

۱۵ نظر

مینویسم روزمره(بخوانید غرنامه)

چندباری صدایم میزند، بلکه بیدار شوم،هنوز درست هوشیار نشده ام.
صفحه‌ی پنل را باز میکنم و کارهای دنیای مجازی ام را یادآور میشوم، باید برای چند نفر کامنت ارسال کنم اما هنوز قدرت سازمان دهی افکارم برای نوشتن چند خط ساده را ندارم، هیچکسی هم مطلبی منتشر نکرده است...
برای چند لحظه به نوع نگارش پست دقت میکنم، میبینم به طرز عجیبی به قلم نویسنده های داستان ها و رمان ها شباهت پیدا کرده است، با خودم میگویم خوب من هم داستان زندگی‌ام را مینویسم دیگر، پر بیراه هم نمی گویم، اصلا زندگی داستانی بیش نیست، بگذریم .
دنبال قرص میگردم، سر درد دیگر امانم را بریده است، همیشه همین بساط را دارم، هر وقت از خواب عصرگاهی بیدار میشوم سردرد وحشتناکی دارم،  دلیلش را میدانم چون اصلا نمیخوابم!
چشم هایم بسته است ولی  ذهنم هوشیار تر از هر زمان دیگری است، میدانید اصلا من نصف تصمیم‌های عمرم را در خوابهای عصرگاهی گرفته‌ام!
این بار تصمیم گرفته‌ام همت به خرج دهم و فرآیند نوشتن برنامه را کامل کنم، نه فقط نوشتن برنامه درسی بلکه نوشتن برنامه چند ماهه زندگیم،دقیق که فکر میکنم میبینم قسمتی از این برنامه ریزی را چند روزی هست که شروع کرده ام به اجرا کردن!!
یک جاهایی دیدم زیاد سست اراده ام، گفتم چند نفری را با خودم همراه کنم، با هم این کارها را شروع کنیم تا بلکه از ترس شرمنده نشدن در مقابل دیگری، از پس این اراده ضعیف بر بیایم.
به تنهایی حداقل 6یا7 نفر را به چالش کشیده ام تا با من همراه شوند!
کلی حرف های دیگر داشتم اما حیف که در حال ترک غر زدن و پر گویی هستم:)) 

وَاحْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسَانِی

یا هادی
به عادت همیشگی این چند سال اخیر به جای به نام خدا می نویسم یا هادی...
احساس بهتری نسبت به این عبارت دارم، شاید چون میدانم هم نام خدا را مستقیم میخوانم و هم نام یک واسطه شهید را...
نمیدانم برای بار چندم است که مغزم را وادار میکنم که از آرشیو خاک خورده ذهنم مطلب جدیدی برای شروع نوشتن و آغاز یک صفحه‌ی مجازی یا دفترچه حقیقی ارائه دهد...
می دانید برای من آغاز واژه سختی نیست، شرح شروع اتفاقات جدید هم برای من سخت نیست، فقط گاهی مغز مانند یک صفحه a۴ سفید و خالی میشود، خالیِ‌خالی، بدون هیچ چارچوب و خط کشی و متنی، یک صفحه سفید خام که می‌توانی نقشی بزنی، خطی بزنی، متنی بنویسی، خط خطی اش کنی، موشک درست کنی، اوریگامی بسازی یا... این ها همه به خودت، به ذوق درونی ات، به استعداد ات و نگاهت بر میگردد...
برخلاف همیشه این بار جمله هایی که در مغزم رژه می روند را در نت گوشی نمینویسم، برای اولین بار است که این افکار هجوم آورده را که جلوی بصیرت و بینایی ام را می گیرد یا شاید هم باعث بینایی و بصیرت اند را قلم می زنم...
لحظه‌ای حواسم پرت میشود به آهنگی که در حال پخش شدن است به این فکر می کنم سلیقه ام نیز دستخوش تغییرات شده است، قمیشی گوش میدهم:
تو تنها نموندی که حال دل بی قرارو بفهمی
عزیزت نرفته که تشویش سوت قطارو بفهمی
تو از دست ندادی بفهمی چی ترس از دست دادن
جای من نبودی بدونی چی فرق بین تو و من
به فکر میروم، دقت که میکنم میبینم راست می‌گوید، کسی که یک بار چیزی از دست بدهد یا احساس خطر کند، همیشه ترس از دست دادن دارد...
این روزها عجیب احساس خطر می کنم و ترس از دست دادن دارم، مثلاً از دست دادن باورهایم، اعتقاداتم، اندک اندوخته‌های قدیمی ایمانم و هزار و یک چیز دیگر...
باز هم راست می‌گوید، کسی که مدتی تنها باشد، می‌نشیند و خودش و رفتارش را زیر ذره‌بین قرار می دهد تا مبادا فکر اشتباهی به سرش بزند و آنجاست که می فهمد چقدر در شلوغی این روزها خودش را گم کرده است، شاید اصلا خودش را نمی‌شناسد، اصلا بی دلیل نیست که می‌گویند: خودشناسی خداشناسی
می‌گوید کسی که تنها باشد دلش بیقرار می شود، بی قرار دوران بی خبری اش، دوران بی دغدغه و آسانش و...
ترجیح میدهم آهنگ را قطع کنم تا بتوانم تمرکزم را دوباره به دست بگیرم...
این روزها آنقدر در گیرم که حتی از یک خط آهنگ ساده که برای سرگرمی گوش می‌دهم، میرسم به یک فکر عمیقی که تنها به درونم برمی‌گردد و رهایی از این فکری زمان زیادی طول می‌کشد!
آهنگ را قطع می‌کنم، اما من هنوز درگیر همان چهار خطی است که پخش شده...
مچ درد عجیبی گریبانم را میگیرد‌؛کاغذ و خودکار را رها می کنم و میروم سراغ نت گوشی چند خطی تایپ می کنم به دلم نمی‌نشیند، اصلا می دانید هیچ چیز مثل نوشتن و قلم‌زدن احساسات آدم را خوب منتقل نمی کند...
دوباره با خودکار آبی رنگم که برند نه چندان معتبری‌ست، شروع می کنم به نوشتن آشفتگی‌های ذهنم...
فکر می کنم واقعا چقدر این بعد فیلسوف پندار درونم را میشناسم؟؟ 

حقیقتا اینجا اولین جایی است که جسارت به خرج داده ام و گذاشته ام این بعد درونی آن اظهار فضل کند وگرنه من همچنان در نظر دیگران همان آدم برونگرای، پر حرف وشوخ، منطقی با روابط اجتماعی بالا هستم...

او کیست؟؟
یک نفر که از خودش رفته!


پ. ن: داره قوی تر از قبل برمیگرده