من،او

 

 

+نمیدانم که قرآن خواندنت را بنگرم یا روی ماهت را
حواسم را میان آیه ی قرآن بهم می ریزد آن چشمت
- حواسم می رود سمت همان عطری که پیچیده 
گمانم چادرت ، آیات قرآن را اسیر آورده، ای بانو
مبهم نوشت
۱۲ نظر

یا منور القلوب

ماه رمضون امسال فوق العاده بود...
امروز از ذهنم گذشت با مامان اینا نرم مسجد...
الان من و گلاب برای اولین بار تنهایی اومدیم یکجا قرآن به سر!
دلگیر بودم و گفتم امسال اصلا جوشن نمیخونم...
رسیدیم چند دقیقه بعد جوشن شروع شد!
برنامه اینجوری بود اول جوشن بعد قرآن به سر!
هنوز تو شوک وقایع هستم....


التماس دعا،بخوانیمش با زبانی که گناهی نداریم...

۱ نظر

گاهی مقصر مذهبی هایند...

اصلا نمی دونم چی شد که بحث‌مون مذهبی شد...
بهش گفتم: نماز میخونی!؟
به مادرش نگاه کرد...
گفتم: به من نگاه کن و  فکر‌کن مامانت نیست...
اروم گفت: نه!
مادرش واکنش نشون داد و وارد بحث شد!
خطاب به مادرش گفتم شما نماز میخونی!؟
گفت آره ...
گفتم چرا..
گفت چون اروم میشم و ...
(پشیمونم که چرا نگفتم خوب اگر یک نفر اروم نشه چی!؟نباید نماز بخونه!؟این دلیل قانع کننده است!؟)
بحثمون شدیدتر شد...
گفتم قبول داری مسلمونی !؟
گفت اره...
گفتم من کافرم،متقاعدم کن که خدا هست!؟
گفت نمی تونم چون اعتقاداتم قوی نیست...
گفتم ولی وظیفه داشتی که بدونی و برای بچه ات توضیح بدی 
گفت مدرسه توضیح میدن!
بعد به دخترش گفت مگه نه ؟!
گفتم تو بهش چی یاد دادی !؟
گفت من وقت نداشتم 
گفتم از یک سالگی تا نه سالگی وقت داشتی مطالعه کنی و براش توضیح بدی ، چیکار کردی براش؟!
سرش و انداخت پایین و گفت هیچی...
گفتم پس من الان بهش حق میدم که  نماز نخونه ، حتی از نظر من این شال رو سرشم اضافه است چون کسی بهش توضیحی نداده، هیچکسی حرف نمیزد،همه ساکت...
بهش گفتم تو دیدی من تا به حال  در مورد ظاهرت حرفی بزنم ؟!
گفت نه...
مشغول حرف زدن بودیم که یک نفر گفت: آره ،پس باید چادری بشه!
با جدیت گفتم: کجای قرآن از چادر گذاشتم حرفی زده!؟ تو قران گفته جلباب نگفته چادر،بدون چادر هم میشه با حجاب بود ، خیلی از مانتویی ها از خیلی از چادری ها با حجاب ترن...
((یَا أَیُّهَا النَّبِیُّ قُل لِّأَزْوَاجِکَ وَبَنَاتِکَ وَنِسَاء الْمُؤْمِنِینَ یُدْنِینَ عَلَیْهِنَّ مِن جَلَابِیبِهِنَّ ذَلِکَ أَدْنَى أَن یُعْرَفْنَ فَلَا یُؤْذَیْنَ وَکَانَ اللَّهُ غَفُورًا رَّحِیمًا ﴿سوره احزاب-آیه۵۹﴾ 
ای پیامبر، به زنان و دخترانت و به زنان مؤمنان بگو: «پوشش‌های خود را بر خود فروتر گیرند. این برای آنکه شناخته شوند و مورد آزار قرار نگیرند [به احتیاط] نزدیکتر است، و خدا آمرزنده مهربان است))
موقع رفتن نمی دونم به خاطر تاثیر حرف های من بود یا به احترام حرف های من ولی نه موهاش رو ریخت بیرون و نه آرایش کرد..
مادرش فکر نمی کرد دخترش بشینه و چند ساعت با من حرف بزنه...
کاش یاد بگیرم به جای گفتن این که تو بی حجابی بگیم چرا مخالف حجابی!؟ 
شاید اگر من هم بهش میگفتم تو بی حجابی ، تو گناه میکنی و... به حرف های من گوش نمی داد و به هیچ وجه راضی نمی شد با من بحث کنه...
پای حرفاشون بشینیم و شاید دلایل قانع کننده ای داشته باشن...
شاید اگر ما هم یک نفر بهمون می گفت باید حتما باید حجاب کامل داشته باشی ، باید نماز بخونی و....هیچ وقت این کارها رو انجام نمی دادیم‌‌‌‌...
من اگر چادر میزارم ،انتخاب خودم بوده،کسی وادارم نکرده،خودم انتخابش کردم ، شاید اگر خانواده من رو وادار می کرد به چادر پوشیدن هیچوقت این نوع پوشش رو انتخاب نمی کردم....
یاد بگیرم همیشه نیاز نیست انتقاد کنیم و ایراد بگیرم ، تو همه‌ی آیه ها قبل از نهی از منکر گفته شده امر به معروف ،شما امر به معروف رو با شیوه‌ی درست و دور از تعصب و تحمیل انجام بده،اگر جواب نداد برو سراغ گزینه نهی از منکر....
((1.« وَ لْتَکُنْ مِنْکُمْ أُمَّةٌ یَدْعُونَ إِلَی الْخَیْرِ وَ یَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ یَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْکَر ... » باید از میان شما ،جمعی دعوت به نیکی ، و امر به معروف ونهی از منکر کنند!...{سوره آل عمران - آیه104}
2. «... یَأْمُرُهُمْ بِالْمَعْرُوفِ وَ یَنْهاهُمْ عَنِ الْمُنْکَرِ وَ یُحِلُّ لَهُمُ الطَّیِّباتِ ... »  آنها را به معروف دستور میدهد، و از منکر باز می دارد ؛اشیاء پاکیزه را برای آنها حلال می شمرد،...{سوره اعراف-آیه157}
3. « ... اْلآمِرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ النّاهُونَ عَنِ الْمُنْکَرِ وَ الْحافِظُونَ لِحُدُودِ اللّهِ وَ بَشِّرِ الْمُؤْمِنینَ »آمران به معروف ، نهی کنندگان از منکر، وحافظان حدود (و مرزهای ) الهی ،(مؤمنان حقیقی اند)؛ و بشارت ده به( اینچنین) مؤمنان!{سوره توبه-آیه112}))
چند درصد از این بی حجابی ها تقصیر یک عده باحجابه که هنوز فلسفه حجاب رو درست درک نکردن...
چند درصد از این تذکرهایی که به نتیجه نمیرسه ،شاید با لحن و کلام درست انجام نشده....
یک درصد احتمال بدین که این بچه ها شاید راه درست رو پیدا نکردن  و به کسی که راه درست رو پیدا نکرده باید راه رو نشون داد نه اینکه چه مواخذه‌اش کنی که چرا هنوز راه درست رو پیدا نکردی...
حرف هایی که فقط برای مذهبی ها خوشایند باشه رو همه بلدن بزنن، هر وقت تونستین حرفی بزنین که هم برای مذهبی ها خوشایند بود و هم برای غیر مذهبی ها اونوقت میتونیم ادعا کنیم که راه رو درست رفتیم...

گاهی مقصر مذهبی هایند
تجدید آرا دائما بد نیست
پیش از تمام نهی منکر ها
امر به معروف هم کمی بد نیست
۲۶ نظر

رمضان عشق

چرا همیشه داستان های  عاشقانه به پارتی های شبانه و غیرتی بودن پسر داستان ختم میشود!؟چرا همیشه دختر داستان روسری اش عقب می رود!؟چرا همیشه عاشقانه ها از ویلاهای آنچنانی و ماشین های میلیاردی و... سر در می آورند!؟
نمی شود راوی داستان عاشقانه ای بود که در آن نقطه عطف عشق ، بوی پاکی بدهد!؟مگر مذهبی ها عاشق نمی شوند!؟
اصلا این به حاشیه رفتن ها و ندیده شدن ها تقصیر خودشان است...
به بهانه رمضان ، عاشقانه مذهبی نوشتن به گمانم دلیل قانع کننده ای باشد:
من اولین بار عاشقانه هایمان را در لابلای صفحه به صفحه‌ی همان قرآنی که با هم خوانده ایم یافته ام،  دقیقا همان روزی که تو آیات را خواندی و من معنای آیات را...
و زیباترین اتفاق در اولین حضورت در رمضان عشق زندگی ام رخ داد...
اصلا می دانی من عاشق نماز مغرب شده ام ،همان سه رکعتی هایی که با زبان روزه و قبل از افطار قامت می بندی ،طبق معمول تو سجاده ات را جلوتر پهن کردی و من چند قدم دورتر منتظر الله اکبر گفتنت ایستاده ام.
من قدم زدن های نیم شبانه قبل از سحر در خیابان های اطراف خانه را تا زمان مرگ به حافظه ام سپرده ام....
همان سحر هایی که فردایش باید بروی سرکار اما باز هم بیدار می مانی و دعا میخوانیم و جبران می کنی نبودنت سر سفره افطار را...
شب های احیایی که هر کدام در دنیای خودمان کنار هم جوشن کبیر میخوانیم و بعدش نماز های صد رکعتی مان را...
همان افطارهایی که اصرار می کنی که حلیم میخواهی و نیم ساعت بعد با چند شاخه گل برمیگردی...
مذهبی ها هم عاشق می شوند ،فقط عاشقانه هایشان در معرض نمایش نیست...

ظاهرا از بس که کم پیدا شدند
مذهبی هامان گرداگرد شهر
چشم مردم ، عشق آن ها را ندید

(مبهم نوشت)

۱۷ نظر

من را برای خودم غریبه مکن

از شرح حال کنون من همین تصنیف کافی است

دردی که مرا با من غریبه کرد و درمان نباشدش

فی البداهه(مثلا شعر)

مولانا

چون برسی به کوی ما خامشی است خوی ما
زان که ز گفت و گوی ما گرد و غبار می‌رسد

مادر است دیگر...

 Number 1
  Number 2 

چالش تصور من از آینده

نمیدانم در آستانه کدام بهار زندگیم به این حقایق معنا بخشیده ام اما میدانم، روزهای خوب من هم فرا خواهد رسید...
بالاخره به مرحله آزمایش رسیدیم و موفق شدیم  کروموزم اضافی را پیش از تقسیمات پیشرفته و تکامل فرآیند رشد اندام ها اساسی از کل محتوای ژنی جنین جدا کردیم...
آزمایش ها و نتیجه گیری های جدیدمان بی اثر بود و داروها روی موش های بیچاره بی اثر بوده و باز هم جهش کار خودش را مرده و نتوانستیم کم یا زیاد بودن کروموزم ها را در همان دوران جنینی برطرف کنیم...
پروژه ی عظیمی که 8 ماهی میشود وقتمان را گرفته است و به نوعی کار مشترکمان به صورت غیابی با کشورهای دیگر است...
میدانم موش های جهش یافته به زودی از بین خواهند رفت و این اعصابم را به هم ریخته است، باید دوباره مراحل آزمایش را از نو بررسی کنیم، یک جای کار میلنگد، اعصاب همگی بهم ریخته و شدیدا نبود اوشون را احساس میکنیم، باز هم شکست خورده ایم و به حرف های کوبنده و جنگنده اش برای شروع دوباره نیازمندیم، بیخود که نیست به عنوان سرپرست انتخابش کردیم...
در میانه همین افکار، پیامی دریافت میکنم، عادله بود، پیام را نخوانده میدانم میخواهد چه بگویید، جوابش را میدهم اما فقط خودم میداوم که به کل برنامه‌ی تعطیلات را فراموش کرده بودم...
بار و بندیل برنامه تعطیلات را بسته و با اکیپ همیشگیمان راهی یکی دیگر  از نقاط محروم شده ایم، در این سفرها هر کدام طبق یک قانون نانوشته یک گوشه کار را میگیرم و سعی میکنیم یک کمکی رسانده باشیم و این می ارزد به سفرهای خارج از کشور....
هنوز به مقصد نرسیده ایم، صدای آهنگ را زیاد میکند، با لجاجت آهنگ را کم میکنم، این حرکت کم و زیاد کردن آهنگ چند باری تکرار میشود،کلافه میگویم:بس کن، دخترک بیدار میشه.
با خباثت میگوید:دقیقا نیتم همینه
وسط بحث مصلحتی مان دخترک از خواب میپرد، عصبانی نگاهش میکنم و در کمال خونسردی لبخند تحویلم میدهد...
به صورت بی اعصاب دخترک لبخند میزنم، بد قلقی میکند،زمان میبرد تا بشود همان کودک پر جنب و جوش همیشگی...
زمان کمی که میگذرد یخ هایش آب میشود و با حالت لوس و دخترانه ای خودش را به سمت پدرش خم میکند، محکم نگه اش میدارم و میگویم:نه موقع رانندگی خطر داره مامان
نگاهم میکند و بعد بی توجه به حرف من به کارش ادامه میدهد،آنقدر ادا و اطوار دخترانه برای پدرش در میاورد که مقاومت او هم  درهم شکسته میشود و حین رانندگی دخترک را در آغوش میکشد...
زیر لب غر میزنم: عه، عه،عه،کار ما رو ببین که عقل مون رو دادیم دست یک بچه دو ساله ...
قهقهه میزند و میگوید:چیه مگه؟؟دخترم دیگه
میگویم :خدا برات نگهش داره و رو برمیگردانم
بلند میگوید :ان شاء الله خدا از دهنت بشنوه و بعد زمزمه وار در گوش دخترک پچ میزند :قشنگ معلومه،مامانت دوست نداره که تو رو زیاد دوست داشته باشم...
و پدر و دختری با هم میخندند و من سعی میکنم جلوی لبخندم را بگیرم و به این فکر میکنم تا این حد همراه شدن با یک بچه دو ساله چقدر برای این مرد جدی دور از انتظار بود...
خوشبختی یعنی جایی که به خودت نگویی کاش در جای دیگری بودم و لحظه هایی که جمع خانواده 3نفره و کوچکمان جمع است یعنی خوشبختی...


* لازم به ذکره که متن اولیه رو 5 روز پیش شروع کردم به نوشتن!
* قرار بود از چند نفر برای شرکت در این چالش دعوت کنیم:از همین تریبون از مری گیبس، کاظم کوهپایه، لرد ولدمور، اخوی سرباز، حاج خانوم همزاد و آقای سر به هوا خواهش میکنم که تصور خودشون رو از آینده به عنوان یک پست به اشتراک بزارن:)
* یک تشکر ویژه هم از لاله دارم که بنده رو به نوشتن این پست دعوت کرد، شرمنده بابت تاخیر برای انتشار پست..

۲۰ نظر

صرف جهت خالی شدن قسمتی از مغزم

غمگین که باشی
جنگ های رستم و سهراب
در دفتر اشعار فردوسی
تک بیت های محشری دارد
فی الواقع غمگین نیستم، ولی این چند خط مبهم نوشت به اصطلاح شعر را دوست دارم:)
میخواستم یک پست سیاسی پیرو انتخاب شدن آقا رئیسی بنویسم، رفتم یک نگاه به فهرست دنبال کنندگان انداختم، دیدم در محضر کسانی که مطمئناً در این زمینه ها حرف های زیادی برای گفتن دارند اظهار فضل نکنم بهتر است، الان درست حس روحانی را دارم که میداند در جمع کسانی هستند که ممکن است سوالاتی بپرسند که او جوابشان را  بلد نباشد و برای همین از خیر بالای منبر رفتن میگذرد و مردم هم این حرکت را میگذارند پای فروتنی اش، به همین سادگی...
فقط در مورد آقای رئیسی بگویم انصاف را اگر قاضی کنیم، در زمینه‌‌ی آستان قدس آبادانی هایشان قابل قدردانی‌ست، باشد که قوه‌قضاییه را نیز به راه راست هدایت کنند!
اصلا چرا همه‌ی منتقدان و مفسران و فیلسوفان بیان را آقایان تشکیل داده اند؟! نه واقعا چرا؟!
شاید چون خانوم ها درگیر این روزمره های بیخودی اند...
خوب مادر من الان این که خانوم همسایه دیروز خواهرهایش، میهمانش بودند و امروز با خواهر هایش رفته بیرون و خانه نیست، به من چه ربطی دارد؟؟ نه واقعا به من چه ربطی دارد؟؟
به این حرفش عکس العمل نشان ندهم ناراحت میشود، عکس العمل نشان بدهم ناراحت میشود، گرفتاری شدیم به خدا...
(تازه به حمد الله مادر من اهل این داستان ها نیست وضعیتمان این است، از بقیه نگوییم برایتان)
پیرو صحبتم در مورد همین همسایه بزرگوار بگویم، رفته اند برای پذیراییشان تلویزیون 60 و خورده ای اینچ خریده اند، دقت کنید 60 و خورده ای اینچ تلویزیون برای یک پذیرایی نهایتا 50 متری!
اصلا تجمل گراییت فدای سرت، نگران چشم های خودت هم نیستی بزرگوار؟!
(دست بر قضا تلویزیون شان دقیقا روبروی پنجره ‌شان است که این یعنی من از پنجره اتاقم اشراف کامل دارم به این تلویزیون کوچک خانه شان، گاهی که حوصله ام سر میرود پنجره را باز میکنم و تلویزیون میبینم(نمیدانم چه حکمتی ‌ست که تلویزیون شان همیشه خدا روشن است) )
یعنی یک سال دیگر اگر این خانواده عینکی نداشت، هر چه به من میگویید، بگویید.
صدای فیلم روی مغزم رژه میرود، الان که ب یک کارمند جز یک اداره جز است، از بیت المال فیلم دانلود میکند، خوب چه تضمینی است وقتی رئیس بشود اختلاس نمیکند؟؟
حالا بیایید از اختلاس بگویید، 4ساعت برایتان سخنرانی میکند، یکی نیست بگویید کل اگر طبیب بودی، سر خود دوا بکردی.
صدای فیلم قطع میشود به حمدالله، چند ثانیه بعد صدای تلویزیون می آید، بله باز هم مشغول دیدن سریال عمر گل یاسمن شده اند(بخوانید سریال این روزهای شبکه سه، گرگ و میش)
یعنی صد رحمت به فیلم های ترکی که پیچیدگی کمتری در فیلم های شان نهفته است، خلاصه ای که پس از مقاومت بی فایده من و پدر، سایر اعضا برایمان تعریف میکنند:یاسمن و حامد به هم علاقه داشتند، بعد حامد شهید میشود، یاسمن با مرد دیگری ازدواج میکند که همسرش را از دست داد و یک دختر دارد، بعد از چند سال شوهر یاسمن به او خیانت میکند و البته در بطن ماجرا متوجه میشود، نه حامد نمرده است(با لحن نه گل نمیشه سرهنگ علیفر خوانده شود) بعد شوهر یاسمن به او خیانت میکند، بعد یاسمن طلاق میگیرد و بعد چند سال با حامد ازدواج میکند، فیلمنامه به این خوبی حقش نیست 5،6 تا اسکار بگیره؟؟ :/:/:/
لازم به ذکر است که یاسمن و شوهر سابقش و حامد همگی دکتر هستند، این همه جوان جویای کار هم که میبینید در جامعه فوتوشاپ اند، فوتوشاپ...
داستانی داریم، نه شعورمان اجازه میدهد فیلم های تلویزیون را بیینیم و نه وجدان و دینمان  راضی میشود ماهواره ببینیم...
پیرو همین ماهواره دیدن زمانی که دبیرستانی بودم، یک حاج آقایی آمده بود مدرسمان سخنرانی، بعد شروع کرد در مورد سریال های مختلف ماهواره صحبت کردن، یعنی حاج آقا و همکارانش برای مبحث آسیب شناسی یک صدم ثانیه از سریال ها را هم از دست نداده بودند، بعد گفت الان نیروهای انتظامی میروند، ماهواره ها را جمع میکنند یک دفعه دستم را بلند کردم، تایید که کرد، گفتم:خوب شما که میتوانید ماهواره ها راجمع کنید، همه را جمع کنید، دیگر بحثی نمی ماند.
مطمئن بودم حرف بچگانه ای بود ولی در کمال تعجب جواب درست و حسابی هم نداد ، بعد میخواستم از نماز خانه بزنم بیرون در چشم های مدیرمان یک بتمرگ سرجایت خاصی بود، تا آخر نشستم ولی دیگر به حرفش گوش ندادم، کسی که جواب سوال یک بچه را نمیدهد  و نمیتواند متقاعدش کند، چگونه می آید فیلم های مختلف را آسیب شناسی میکند؟؟
وسط پست بسیار منسجمم این را هم بگویم که دوستم سوال  پرسیده و کلی توضیح داده و از من مشورت خواسته و در آخر گفته من به تو ایمان دارم!!
یکی نیست بگویید بنده خدا من خودم هم به خودم ایمان ندارم، چه انتظاراتی از آدم دارند ها...
به نظر به من ایمان نداشت، فقط منتظر بود یک نفر تاییدش کند و دلداری اش بدهد...
من هم که فوق تخصص تخریب شخصیت های متزلزل و دلداری ندادن و نابودی امید واهی...
یعنی برخوردم با مشکلات این است که اول، بدترین و وحشتناک ترین احتمالات را در نظر میگیرم، بعد طرف میبیند آنقدر ها هم که فکر میکند بد بخت نیست، بعد برایش چند تا مثال میزنم تا به مرز سکته کردن برسد، بعد چند ساعتی میگذارم در حال خودش باشد، حالا با هم میگردیم دنبال راه حل مطلوبی که من از اول در ذهنم نگهش داشتم ولی مستقیما نگفتمش :)))))
یک بار هم دوستم زنگ زد، گریه و زاری راه انداخت، گفتم اینقدر گریه کن تا خسته شوی، اصلا اگر فایده داشت بگو چند نفری بشینیم گریه کنیم شاید مشکلت حل شود
*از کفش های میرزا نوروز شروع کردم به نوشتن آخرش رسید به صندل های سیندرلا

*این که بگویید میروید اما میمانید و در خفا از حال من باخبرید ولی من از شما هیچ خبری ندارم اصلا منصفانه نیست،فقط میتوانم بگویم ،منتظر روزهای خوبتان هستم:)

نصف شب‌مَرِّه

دوباره به فکر فرو میروم، میدانید این روزها از فکر کردن میترسم که مبادا باز هم با همین مغز نیمه معیوبی که دارم به نتایج به ظاهر درستی برسم و زندگی را برای خودم از آن چه که هست سخت تر کنم، آنقدر از این دنیا فارغ شده ام و فقط  زمانی به خودم می آیم که مقداری خون روی چند جای  پای راستم دَلَمّه بسته و در چند جای دیگر به خاطر گرانش راه افتاده و ردی به جا گذشته، مات و مبهوت به دست و پای خونی ام نگاه میکنم، این که چرا و چگونه و چه زمانی همچین آسیبی به خودم زده ام یادم نمی آید، یک لحظه از اثرات خون روی انگشتان دستم چندشم میشود، واقعا مشمئز کننده است، بالاخره میروم تا پاهایم را بشویم، آب داغ میریزم روی زخم ها سوزش عجیبی داره، تا من باشم یاد بگیرم دیگر در عالم فکر و خیال به خودم آسیبی نرسانم، شستن پاهایم که تمام میشود، مشغول شستن دست هایم میشوم، در آینه نگاهم به خودم می افتد،صورتم لاغر شده است، سعی میکنم با تمام دغدغه های ذهنی متردد در سرم آخرین وعده ی غذایی امروز که کامل غذا خوردم را به یاد بیاورم،سر میز صبحانه که دعوایمان شد و غذا نخورده سیر شدم، ناهار هم که از ترس  پیش نیامدن بحث، خورده و نخورده به اتاق پناه آوردم،به وعده غذایی شام هم زیاد اعتقادی نداریم و معمولا غذای حاضری است که نمی پسندم، میروم سراغ وعده غذایی دیروز، به نتیجه نمیرسم، دو روز قبل باز هم به نتیجه نمیرسم، یادم می آید دو سه روزی هست برنج نخورده ام ، اصلا آخرین وعده غذایی کاملم را به یاد نمی آورم،دلم میخواهد به حیاتی‌ترین عنصر صورتم نگاه کنم دروغ چرا میترسم به چشم هایم خیره شوم، به جایی دور از اجزای اصلی صورتم خیره میشوم، مثلا موهایم، سومین تار مو از سمت چپ صورتم موخوره گرفته است و چند چله شده است باید فکری به حالشان کنم، راستش مدت زیادی است که برای درمان موخوره داروی گیاهی خریده اند ولی من هنوز استفاده شان نکردم و عجیب در سرم سودای تراشیدن موهایم دارم ولی راضی نمیشوند، شاید هم همین روز ها یک قیچی بگیرم و به جان موهایم بیفتم، حماقت است دیگر... 

برای اینکه نصفه شبی قیچی نگیرم و به جان موهایم نیفتم و فکر احمقانه دیگری به سرم نزند، تصمیم میگیرم بروم کنار پنجره و صدای زوزه‌ی گرگ ها را گوش کنم،لذت عجیبی دارد آوازشان...
میخواهم به عادت همیشه بنشینم روی چهارچوب پنچره، میدانم تعادل ندارم و ممکن است از ساختمان پرت بشوم، از مرگ نمیترسم ولی میدانم اگر از این فاصله بیفتم احتمال فلج شدنم زیاد است، بی خیال میشوم، پنجره را باز میکنم، به شکوفه های سفید درختان نگاه سرسری میکنم و بی تفاوت نگاهم را به دور دست ها میسپارم، جایی که شاید قلمرو گرگ هایی باشد که هر شب به شنیدن صدای گوش نوازشان خو گرفته ام.
چند دقیقه ای گذشته و هیچ صدایی نمی آید، سعی میکنم یادم بیاید که گرگ ها چه ساعتی شروع به زوزه کشیدن میکنند، بی نتیجه است، امشب عجیب تنهایی را احساس میکنم، حتی در دنیای حیوانات هم کسی نیست، عصبی میروم تا پنجره را ببندم، نگاه میرود سمت رودخانه‌ی نامعلوم و سپس درختان همیشه سبز و بلند و وحشت آور قبرستان و در نهایت قبرها،منطق میگوید باید بترسم، مگر نه؟؟ نمیدانم، باز هم خیره به قبر ها نگاه میکنم، شاید هم دلم میخواهد یک روح از قبر بزند بیرون و بنشینیم و ساعت ها بحث کنیم، یقینا ارواح حرف های اسرار آمیز تر و با ارزش تری نسبت به این آدمیان به ظاهر زنده دارند.
دنبال راه حل میگردم تا از این افکار مزخرف خلاص شوم...
تا به خودم بیایم مغزم برای فراموشی بازی راه می اندازد؛ هر کسی نقشی پذیرفته است و گویا بازی دقایقی پیش شروع شده، اولین تصویری که میبینم منطق ام  است که در نقش یک قاضی عادل بر صندلی قضاوت نشسته است و شعور نقش چکش معروفش را دارد و قوه‌ی تفکر طفلکم باز هم نقش حاشیه ای دارد، میز محاکمه شده است و چه متهم هایی منتظر رای دادگاه و اعلام حکم اند.
متهم اول که با وکلایش وارد جایگاه میشود همهمه کل فضای مغزم را فرا میگیرد ، قاضی چکش اول را برای حفظ نظم میکوبد، چکش دوم، چکش پنجم و هر بار بر شدت ضربات افزوده میشود و قوه تفکرم دیگر تاب نمی آورد و بازی را به هم میریزد...
اصلا بی خیال همه چیز میشوم و تصمیم میگیرم استراحت کنم یا  به قول، به قول، (میخواستم لاکچری بازی در بیاورم و بگویم به قول x, y, z,... کپه مرگم را بگذارم، ولی دیدم هیچکسی جرئت نمیکند این حرف را به من بزند، حتی خودم!، پس اصلا میگویم به قول خودم) آری میگفتم، به قول خودم تصمیم میگرم کپه مرگم را بگذارم و فقط به این فکر میکنم برای زخم های تازه ‌ی رو پایم چه توجیه قانع کننده باید بیاورم....
*تیتر هم از این جهت این چنین انتخاب کردم که چون معمولا برخلاف شما که ساعت های روتین زندگیتان از 6 صبح شروع میشود و در آن ساعت ذهنتان خلاق و پویاست و پست روزمره منتشر میکنید، من تایم پویایی مغزم ساعت های غیر معقول این 24 ساعت شبانه روز لعنتی است...

او کیست؟؟
یک نفر که از خودش رفته!


پ. ن: داره قوی تر از قبل برمیگرده