نصف شب‌مَرِّه

دوباره به فکر فرو میروم، میدانید این روزها از فکر کردن میترسم که مبادا باز هم با همین مغز نیمه معیوبی که دارم به نتایج به ظاهر درستی برسم و زندگی را برای خودم از آن چه که هست سخت تر کنم، آنقدر از این دنیا فارغ شده ام و فقط  زمانی به خودم می آیم که مقداری خون روی چند جای  پای راستم دَلَمّه بسته و در چند جای دیگر به خاطر گرانش راه افتاده و ردی به جا گذشته، مات و مبهوت به دست و پای خونی ام نگاه میکنم، این که چرا و چگونه و چه زمانی همچین آسیبی به خودم زده ام یادم نمی آید، یک لحظه از اثرات خون روی انگشتان دستم چندشم میشود، واقعا مشمئز کننده است، بالاخره میروم تا پاهایم را بشویم، آب داغ میریزم روی زخم ها سوزش عجیبی داره، تا من باشم یاد بگیرم دیگر در عالم فکر و خیال به خودم آسیبی نرسانم، شستن پاهایم که تمام میشود، مشغول شستن دست هایم میشوم، در آینه نگاهم به خودم می افتد،صورتم لاغر شده است، سعی میکنم با تمام دغدغه های ذهنی متردد در سرم آخرین وعده ی غذایی امروز که کامل غذا خوردم را به یاد بیاورم،سر میز صبحانه که دعوایمان شد و غذا نخورده سیر شدم، ناهار هم که از ترس  پیش نیامدن بحث، خورده و نخورده به اتاق پناه آوردم،به وعده غذایی شام هم زیاد اعتقادی نداریم و معمولا غذای حاضری است که نمی پسندم، میروم سراغ وعده غذایی دیروز، به نتیجه نمیرسم، دو روز قبل باز هم به نتیجه نمیرسم، یادم می آید دو سه روزی هست برنج نخورده ام ، اصلا آخرین وعده غذایی کاملم را به یاد نمی آورم،دلم میخواهد به حیاتی‌ترین عنصر صورتم نگاه کنم دروغ چرا میترسم به چشم هایم خیره شوم، به جایی دور از اجزای اصلی صورتم خیره میشوم، مثلا موهایم، سومین تار مو از سمت چپ صورتم موخوره گرفته است و چند چله شده است باید فکری به حالشان کنم، راستش مدت زیادی است که برای درمان موخوره داروی گیاهی خریده اند ولی من هنوز استفاده شان نکردم و عجیب در سرم سودای تراشیدن موهایم دارم ولی راضی نمیشوند، شاید هم همین روز ها یک قیچی بگیرم و به جان موهایم بیفتم، حماقت است دیگر... 

برای اینکه نصفه شبی قیچی نگیرم و به جان موهایم نیفتم و فکر احمقانه دیگری به سرم نزند، تصمیم میگیرم بروم کنار پنجره و صدای زوزه‌ی گرگ ها را گوش کنم،لذت عجیبی دارد آوازشان...
میخواهم به عادت همیشه بنشینم روی چهارچوب پنچره، میدانم تعادل ندارم و ممکن است از ساختمان پرت بشوم، از مرگ نمیترسم ولی میدانم اگر از این فاصله بیفتم احتمال فلج شدنم زیاد است، بی خیال میشوم، پنجره را باز میکنم، به شکوفه های سفید درختان نگاه سرسری میکنم و بی تفاوت نگاهم را به دور دست ها میسپارم، جایی که شاید قلمرو گرگ هایی باشد که هر شب به شنیدن صدای گوش نوازشان خو گرفته ام.
چند دقیقه ای گذشته و هیچ صدایی نمی آید، سعی میکنم یادم بیاید که گرگ ها چه ساعتی شروع به زوزه کشیدن میکنند، بی نتیجه است، امشب عجیب تنهایی را احساس میکنم، حتی در دنیای حیوانات هم کسی نیست، عصبی میروم تا پنجره را ببندم، نگاه میرود سمت رودخانه‌ی نامعلوم و سپس درختان همیشه سبز و بلند و وحشت آور قبرستان و در نهایت قبرها،منطق میگوید باید بترسم، مگر نه؟؟ نمیدانم، باز هم خیره به قبر ها نگاه میکنم، شاید هم دلم میخواهد یک روح از قبر بزند بیرون و بنشینیم و ساعت ها بحث کنیم، یقینا ارواح حرف های اسرار آمیز تر و با ارزش تری نسبت به این آدمیان به ظاهر زنده دارند.
دنبال راه حل میگردم تا از این افکار مزخرف خلاص شوم...
تا به خودم بیایم مغزم برای فراموشی بازی راه می اندازد؛ هر کسی نقشی پذیرفته است و گویا بازی دقایقی پیش شروع شده، اولین تصویری که میبینم منطق ام  است که در نقش یک قاضی عادل بر صندلی قضاوت نشسته است و شعور نقش چکش معروفش را دارد و قوه‌ی تفکر طفلکم باز هم نقش حاشیه ای دارد، میز محاکمه شده است و چه متهم هایی منتظر رای دادگاه و اعلام حکم اند.
متهم اول که با وکلایش وارد جایگاه میشود همهمه کل فضای مغزم را فرا میگیرد ، قاضی چکش اول را برای حفظ نظم میکوبد، چکش دوم، چکش پنجم و هر بار بر شدت ضربات افزوده میشود و قوه تفکرم دیگر تاب نمی آورد و بازی را به هم میریزد...
اصلا بی خیال همه چیز میشوم و تصمیم میگیرم استراحت کنم یا  به قول، به قول، (میخواستم لاکچری بازی در بیاورم و بگویم به قول x, y, z,... کپه مرگم را بگذارم، ولی دیدم هیچکسی جرئت نمیکند این حرف را به من بزند، حتی خودم!، پس اصلا میگویم به قول خودم) آری میگفتم، به قول خودم تصمیم میگرم کپه مرگم را بگذارم و فقط به این فکر میکنم برای زخم های تازه ‌ی رو پایم چه توجیه قانع کننده باید بیاورم....
*تیتر هم از این جهت این چنین انتخاب کردم که چون معمولا برخلاف شما که ساعت های روتین زندگیتان از 6 صبح شروع میشود و در آن ساعت ذهنتان خلاق و پویاست و پست روزمره منتشر میکنید، من تایم پویایی مغزم ساعت های غیر معقول این 24 ساعت شبانه روز لعنتی است...

او کیست؟؟
یک نفر که از خودش رفته!


پ. ن: داره قوی تر از قبل برمیگرده