مادر است دیگر...

 Number 1
  Number 2 

چالش تصور من از آینده

نمیدانم در آستانه کدام بهار زندگیم به این حقایق معنا بخشیده ام اما میدانم، روزهای خوب من هم فرا خواهد رسید...
بالاخره به مرحله آزمایش رسیدیم و موفق شدیم  کروموزم اضافی را پیش از تقسیمات پیشرفته و تکامل فرآیند رشد اندام ها اساسی از کل محتوای ژنی جنین جدا کردیم...
آزمایش ها و نتیجه گیری های جدیدمان بی اثر بود و داروها روی موش های بیچاره بی اثر بوده و باز هم جهش کار خودش را مرده و نتوانستیم کم یا زیاد بودن کروموزم ها را در همان دوران جنینی برطرف کنیم...
پروژه ی عظیمی که 8 ماهی میشود وقتمان را گرفته است و به نوعی کار مشترکمان به صورت غیابی با کشورهای دیگر است...
میدانم موش های جهش یافته به زودی از بین خواهند رفت و این اعصابم را به هم ریخته است، باید دوباره مراحل آزمایش را از نو بررسی کنیم، یک جای کار میلنگد، اعصاب همگی بهم ریخته و شدیدا نبود اوشون را احساس میکنیم، باز هم شکست خورده ایم و به حرف های کوبنده و جنگنده اش برای شروع دوباره نیازمندیم، بیخود که نیست به عنوان سرپرست انتخابش کردیم...
در میانه همین افکار، پیامی دریافت میکنم، عادله بود، پیام را نخوانده میدانم میخواهد چه بگویید، جوابش را میدهم اما فقط خودم میداوم که به کل برنامه‌ی تعطیلات را فراموش کرده بودم...
بار و بندیل برنامه تعطیلات را بسته و با اکیپ همیشگیمان راهی یکی دیگر  از نقاط محروم شده ایم، در این سفرها هر کدام طبق یک قانون نانوشته یک گوشه کار را میگیرم و سعی میکنیم یک کمکی رسانده باشیم و این می ارزد به سفرهای خارج از کشور....
هنوز به مقصد نرسیده ایم، صدای آهنگ را زیاد میکند، با لجاجت آهنگ را کم میکنم، این حرکت کم و زیاد کردن آهنگ چند باری تکرار میشود،کلافه میگویم:بس کن، دخترک بیدار میشه.
با خباثت میگوید:دقیقا نیتم همینه
وسط بحث مصلحتی مان دخترک از خواب میپرد، عصبانی نگاهش میکنم و در کمال خونسردی لبخند تحویلم میدهد...
به صورت بی اعصاب دخترک لبخند میزنم، بد قلقی میکند،زمان میبرد تا بشود همان کودک پر جنب و جوش همیشگی...
زمان کمی که میگذرد یخ هایش آب میشود و با حالت لوس و دخترانه ای خودش را به سمت پدرش خم میکند، محکم نگه اش میدارم و میگویم:نه موقع رانندگی خطر داره مامان
نگاهم میکند و بعد بی توجه به حرف من به کارش ادامه میدهد،آنقدر ادا و اطوار دخترانه برای پدرش در میاورد که مقاومت او هم  درهم شکسته میشود و حین رانندگی دخترک را در آغوش میکشد...
زیر لب غر میزنم: عه، عه،عه،کار ما رو ببین که عقل مون رو دادیم دست یک بچه دو ساله ...
قهقهه میزند و میگوید:چیه مگه؟؟دخترم دیگه
میگویم :خدا برات نگهش داره و رو برمیگردانم
بلند میگوید :ان شاء الله خدا از دهنت بشنوه و بعد زمزمه وار در گوش دخترک پچ میزند :قشنگ معلومه،مامانت دوست نداره که تو رو زیاد دوست داشته باشم...
و پدر و دختری با هم میخندند و من سعی میکنم جلوی لبخندم را بگیرم و به این فکر میکنم تا این حد همراه شدن با یک بچه دو ساله چقدر برای این مرد جدی دور از انتظار بود...
خوشبختی یعنی جایی که به خودت نگویی کاش در جای دیگری بودم و لحظه هایی که جمع خانواده 3نفره و کوچکمان جمع است یعنی خوشبختی...


* لازم به ذکره که متن اولیه رو 5 روز پیش شروع کردم به نوشتن!
* قرار بود از چند نفر برای شرکت در این چالش دعوت کنیم:از همین تریبون از مری گیبس، کاظم کوهپایه، لرد ولدمور، اخوی سرباز، حاج خانوم همزاد و آقای سر به هوا خواهش میکنم که تصور خودشون رو از آینده به عنوان یک پست به اشتراک بزارن:)
* یک تشکر ویژه هم از لاله دارم که بنده رو به نوشتن این پست دعوت کرد، شرمنده بابت تاخیر برای انتشار پست..

۲۰ نظر

صرف جهت خالی شدن قسمتی از مغزم

غمگین که باشی
جنگ های رستم و سهراب
در دفتر اشعار فردوسی
تک بیت های محشری دارد
فی الواقع غمگین نیستم، ولی این چند خط مبهم نوشت به اصطلاح شعر را دوست دارم:)
میخواستم یک پست سیاسی پیرو انتخاب شدن آقا رئیسی بنویسم، رفتم یک نگاه به فهرست دنبال کنندگان انداختم، دیدم در محضر کسانی که مطمئناً در این زمینه ها حرف های زیادی برای گفتن دارند اظهار فضل نکنم بهتر است، الان درست حس روحانی را دارم که میداند در جمع کسانی هستند که ممکن است سوالاتی بپرسند که او جوابشان را  بلد نباشد و برای همین از خیر بالای منبر رفتن میگذرد و مردم هم این حرکت را میگذارند پای فروتنی اش، به همین سادگی...
فقط در مورد آقای رئیسی بگویم انصاف را اگر قاضی کنیم، در زمینه‌‌ی آستان قدس آبادانی هایشان قابل قدردانی‌ست، باشد که قوه‌قضاییه را نیز به راه راست هدایت کنند!
اصلا چرا همه‌ی منتقدان و مفسران و فیلسوفان بیان را آقایان تشکیل داده اند؟! نه واقعا چرا؟!
شاید چون خانوم ها درگیر این روزمره های بیخودی اند...
خوب مادر من الان این که خانوم همسایه دیروز خواهرهایش، میهمانش بودند و امروز با خواهر هایش رفته بیرون و خانه نیست، به من چه ربطی دارد؟؟ نه واقعا به من چه ربطی دارد؟؟
به این حرفش عکس العمل نشان ندهم ناراحت میشود، عکس العمل نشان بدهم ناراحت میشود، گرفتاری شدیم به خدا...
(تازه به حمد الله مادر من اهل این داستان ها نیست وضعیتمان این است، از بقیه نگوییم برایتان)
پیرو صحبتم در مورد همین همسایه بزرگوار بگویم، رفته اند برای پذیراییشان تلویزیون 60 و خورده ای اینچ خریده اند، دقت کنید 60 و خورده ای اینچ تلویزیون برای یک پذیرایی نهایتا 50 متری!
اصلا تجمل گراییت فدای سرت، نگران چشم های خودت هم نیستی بزرگوار؟!
(دست بر قضا تلویزیون شان دقیقا روبروی پنجره ‌شان است که این یعنی من از پنجره اتاقم اشراف کامل دارم به این تلویزیون کوچک خانه شان، گاهی که حوصله ام سر میرود پنجره را باز میکنم و تلویزیون میبینم(نمیدانم چه حکمتی ‌ست که تلویزیون شان همیشه خدا روشن است) )
یعنی یک سال دیگر اگر این خانواده عینکی نداشت، هر چه به من میگویید، بگویید.
صدای فیلم روی مغزم رژه میرود، الان که ب یک کارمند جز یک اداره جز است، از بیت المال فیلم دانلود میکند، خوب چه تضمینی است وقتی رئیس بشود اختلاس نمیکند؟؟
حالا بیایید از اختلاس بگویید، 4ساعت برایتان سخنرانی میکند، یکی نیست بگویید کل اگر طبیب بودی، سر خود دوا بکردی.
صدای فیلم قطع میشود به حمدالله، چند ثانیه بعد صدای تلویزیون می آید، بله باز هم مشغول دیدن سریال عمر گل یاسمن شده اند(بخوانید سریال این روزهای شبکه سه، گرگ و میش)
یعنی صد رحمت به فیلم های ترکی که پیچیدگی کمتری در فیلم های شان نهفته است، خلاصه ای که پس از مقاومت بی فایده من و پدر، سایر اعضا برایمان تعریف میکنند:یاسمن و حامد به هم علاقه داشتند، بعد حامد شهید میشود، یاسمن با مرد دیگری ازدواج میکند که همسرش را از دست داد و یک دختر دارد، بعد از چند سال شوهر یاسمن به او خیانت میکند و البته در بطن ماجرا متوجه میشود، نه حامد نمرده است(با لحن نه گل نمیشه سرهنگ علیفر خوانده شود) بعد شوهر یاسمن به او خیانت میکند، بعد یاسمن طلاق میگیرد و بعد چند سال با حامد ازدواج میکند، فیلمنامه به این خوبی حقش نیست 5،6 تا اسکار بگیره؟؟ :/:/:/
لازم به ذکر است که یاسمن و شوهر سابقش و حامد همگی دکتر هستند، این همه جوان جویای کار هم که میبینید در جامعه فوتوشاپ اند، فوتوشاپ...
داستانی داریم، نه شعورمان اجازه میدهد فیلم های تلویزیون را بیینیم و نه وجدان و دینمان  راضی میشود ماهواره ببینیم...
پیرو همین ماهواره دیدن زمانی که دبیرستانی بودم، یک حاج آقایی آمده بود مدرسمان سخنرانی، بعد شروع کرد در مورد سریال های مختلف ماهواره صحبت کردن، یعنی حاج آقا و همکارانش برای مبحث آسیب شناسی یک صدم ثانیه از سریال ها را هم از دست نداده بودند، بعد گفت الان نیروهای انتظامی میروند، ماهواره ها را جمع میکنند یک دفعه دستم را بلند کردم، تایید که کرد، گفتم:خوب شما که میتوانید ماهواره ها راجمع کنید، همه را جمع کنید، دیگر بحثی نمی ماند.
مطمئن بودم حرف بچگانه ای بود ولی در کمال تعجب جواب درست و حسابی هم نداد ، بعد میخواستم از نماز خانه بزنم بیرون در چشم های مدیرمان یک بتمرگ سرجایت خاصی بود، تا آخر نشستم ولی دیگر به حرفش گوش ندادم، کسی که جواب سوال یک بچه را نمیدهد  و نمیتواند متقاعدش کند، چگونه می آید فیلم های مختلف را آسیب شناسی میکند؟؟
وسط پست بسیار منسجمم این را هم بگویم که دوستم سوال  پرسیده و کلی توضیح داده و از من مشورت خواسته و در آخر گفته من به تو ایمان دارم!!
یکی نیست بگویید بنده خدا من خودم هم به خودم ایمان ندارم، چه انتظاراتی از آدم دارند ها...
به نظر به من ایمان نداشت، فقط منتظر بود یک نفر تاییدش کند و دلداری اش بدهد...
من هم که فوق تخصص تخریب شخصیت های متزلزل و دلداری ندادن و نابودی امید واهی...
یعنی برخوردم با مشکلات این است که اول، بدترین و وحشتناک ترین احتمالات را در نظر میگیرم، بعد طرف میبیند آنقدر ها هم که فکر میکند بد بخت نیست، بعد برایش چند تا مثال میزنم تا به مرز سکته کردن برسد، بعد چند ساعتی میگذارم در حال خودش باشد، حالا با هم میگردیم دنبال راه حل مطلوبی که من از اول در ذهنم نگهش داشتم ولی مستقیما نگفتمش :)))))
یک بار هم دوستم زنگ زد، گریه و زاری راه انداخت، گفتم اینقدر گریه کن تا خسته شوی، اصلا اگر فایده داشت بگو چند نفری بشینیم گریه کنیم شاید مشکلت حل شود
*از کفش های میرزا نوروز شروع کردم به نوشتن آخرش رسید به صندل های سیندرلا

*این که بگویید میروید اما میمانید و در خفا از حال من باخبرید ولی من از شما هیچ خبری ندارم اصلا منصفانه نیست،فقط میتوانم بگویم ،منتظر روزهای خوبتان هستم:)

نصف شب‌مَرِّه

دوباره به فکر فرو میروم، میدانید این روزها از فکر کردن میترسم که مبادا باز هم با همین مغز نیمه معیوبی که دارم به نتایج به ظاهر درستی برسم و زندگی را برای خودم از آن چه که هست سخت تر کنم، آنقدر از این دنیا فارغ شده ام و فقط  زمانی به خودم می آیم که مقداری خون روی چند جای  پای راستم دَلَمّه بسته و در چند جای دیگر به خاطر گرانش راه افتاده و ردی به جا گذشته، مات و مبهوت به دست و پای خونی ام نگاه میکنم، این که چرا و چگونه و چه زمانی همچین آسیبی به خودم زده ام یادم نمی آید، یک لحظه از اثرات خون روی انگشتان دستم چندشم میشود، واقعا مشمئز کننده است، بالاخره میروم تا پاهایم را بشویم، آب داغ میریزم روی زخم ها سوزش عجیبی داره، تا من باشم یاد بگیرم دیگر در عالم فکر و خیال به خودم آسیبی نرسانم، شستن پاهایم که تمام میشود، مشغول شستن دست هایم میشوم، در آینه نگاهم به خودم می افتد،صورتم لاغر شده است، سعی میکنم با تمام دغدغه های ذهنی متردد در سرم آخرین وعده ی غذایی امروز که کامل غذا خوردم را به یاد بیاورم،سر میز صبحانه که دعوایمان شد و غذا نخورده سیر شدم، ناهار هم که از ترس  پیش نیامدن بحث، خورده و نخورده به اتاق پناه آوردم،به وعده غذایی شام هم زیاد اعتقادی نداریم و معمولا غذای حاضری است که نمی پسندم، میروم سراغ وعده غذایی دیروز، به نتیجه نمیرسم، دو روز قبل باز هم به نتیجه نمیرسم، یادم می آید دو سه روزی هست برنج نخورده ام ، اصلا آخرین وعده غذایی کاملم را به یاد نمی آورم،دلم میخواهد به حیاتی‌ترین عنصر صورتم نگاه کنم دروغ چرا میترسم به چشم هایم خیره شوم، به جایی دور از اجزای اصلی صورتم خیره میشوم، مثلا موهایم، سومین تار مو از سمت چپ صورتم موخوره گرفته است و چند چله شده است باید فکری به حالشان کنم، راستش مدت زیادی است که برای درمان موخوره داروی گیاهی خریده اند ولی من هنوز استفاده شان نکردم و عجیب در سرم سودای تراشیدن موهایم دارم ولی راضی نمیشوند، شاید هم همین روز ها یک قیچی بگیرم و به جان موهایم بیفتم، حماقت است دیگر... 

برای اینکه نصفه شبی قیچی نگیرم و به جان موهایم نیفتم و فکر احمقانه دیگری به سرم نزند، تصمیم میگیرم بروم کنار پنجره و صدای زوزه‌ی گرگ ها را گوش کنم،لذت عجیبی دارد آوازشان...
میخواهم به عادت همیشه بنشینم روی چهارچوب پنچره، میدانم تعادل ندارم و ممکن است از ساختمان پرت بشوم، از مرگ نمیترسم ولی میدانم اگر از این فاصله بیفتم احتمال فلج شدنم زیاد است، بی خیال میشوم، پنجره را باز میکنم، به شکوفه های سفید درختان نگاه سرسری میکنم و بی تفاوت نگاهم را به دور دست ها میسپارم، جایی که شاید قلمرو گرگ هایی باشد که هر شب به شنیدن صدای گوش نوازشان خو گرفته ام.
چند دقیقه ای گذشته و هیچ صدایی نمی آید، سعی میکنم یادم بیاید که گرگ ها چه ساعتی شروع به زوزه کشیدن میکنند، بی نتیجه است، امشب عجیب تنهایی را احساس میکنم، حتی در دنیای حیوانات هم کسی نیست، عصبی میروم تا پنجره را ببندم، نگاه میرود سمت رودخانه‌ی نامعلوم و سپس درختان همیشه سبز و بلند و وحشت آور قبرستان و در نهایت قبرها،منطق میگوید باید بترسم، مگر نه؟؟ نمیدانم، باز هم خیره به قبر ها نگاه میکنم، شاید هم دلم میخواهد یک روح از قبر بزند بیرون و بنشینیم و ساعت ها بحث کنیم، یقینا ارواح حرف های اسرار آمیز تر و با ارزش تری نسبت به این آدمیان به ظاهر زنده دارند.
دنبال راه حل میگردم تا از این افکار مزخرف خلاص شوم...
تا به خودم بیایم مغزم برای فراموشی بازی راه می اندازد؛ هر کسی نقشی پذیرفته است و گویا بازی دقایقی پیش شروع شده، اولین تصویری که میبینم منطق ام  است که در نقش یک قاضی عادل بر صندلی قضاوت نشسته است و شعور نقش چکش معروفش را دارد و قوه‌ی تفکر طفلکم باز هم نقش حاشیه ای دارد، میز محاکمه شده است و چه متهم هایی منتظر رای دادگاه و اعلام حکم اند.
متهم اول که با وکلایش وارد جایگاه میشود همهمه کل فضای مغزم را فرا میگیرد ، قاضی چکش اول را برای حفظ نظم میکوبد، چکش دوم، چکش پنجم و هر بار بر شدت ضربات افزوده میشود و قوه تفکرم دیگر تاب نمی آورد و بازی را به هم میریزد...
اصلا بی خیال همه چیز میشوم و تصمیم میگیرم استراحت کنم یا  به قول، به قول، (میخواستم لاکچری بازی در بیاورم و بگویم به قول x, y, z,... کپه مرگم را بگذارم، ولی دیدم هیچکسی جرئت نمیکند این حرف را به من بزند، حتی خودم!، پس اصلا میگویم به قول خودم) آری میگفتم، به قول خودم تصمیم میگرم کپه مرگم را بگذارم و فقط به این فکر میکنم برای زخم های تازه ‌ی رو پایم چه توجیه قانع کننده باید بیاورم....
*تیتر هم از این جهت این چنین انتخاب کردم که چون معمولا برخلاف شما که ساعت های روتین زندگیتان از 6 صبح شروع میشود و در آن ساعت ذهنتان خلاق و پویاست و پست روزمره منتشر میکنید، من تایم پویایی مغزم ساعت های غیر معقول این 24 ساعت شبانه روز لعنتی است...

صرفا جهت غر زدن(غرنامه)

هر ماه میگم، این ماه دیگه بهترین ماه 97 باید باشه میبینم بحمدالله چقدر اتفاقات منهدم کننده ای وجود داره و خبر ندارم، خدایا من ایمان آوردم خود بدبخت پندارم، میشه دیگه ثابت نکنی میتونم از این بدبخت تر هم باشم؟؟
این چند روز دقیقا همون روزایی بود که هر کسی جای من بود باید شونصد هزار بار لعنت میفرستاد به دختر بودنش و تحت تاثیر این جاهلیت مدرن میگفت ای کاش پسر بودم و صدها هزار ای کاش دیگه...
ولی من تا اینجا راه نیومدم که الان از عقایدم دست بکشم و همچنان افتخار میکنم به دختر بودنم و اینکه با وجود این محدودیت غیر قابل انکار تو این نقطه از زندگی ایستادم...
حرف های زیادی شنیدم و هم اکنون که این پست رو مینویسم در حال شنیدن حرف های زیادی هستم و مطمئنا حرف های زیادی خواهم شنید و من همچنان در فاز سکوت و نهایتا یک جمله میگم و همه با هم سکوت میکنیم ولی میرسه روزی که نوبت حرف زدن من میشه، اهل انتقام نیستم ولی اون روز ارزش آدم های برای من از قبل مشخص شده و میدونم چطور رفتار کنم!
تا الان نسبت به این عقاید مردسالارنه‌ی متعصبانه خیلی هنجار شکن بودم، از الان به بعد هم وضعیت همینه(شوخی ندارم که، الکی نیست که به من میگن مبهم😁😁).
اصلا میدونین گاهی فکر میکنم همین هنجار شکن بودنم، اعصابشون رو خورد میکنه، تا جایی که به شکل واضحی همین رفتارم رو نشونه میگیرن و شروع میکنن به انتقاد!!
فقط یک حربه قدرت کم دارم و با شناخت از این قوم میتونم بگم، یک حربه مثل یک مدرک تحصیلی ای که کسی نتونه ارزشش رو ببره زیر سوال، مدرکی که اینقدر جایگاه ویژه ای داشته باشه که نتونن محدودم کنن، یک چیزی مثل پزشکی مثلا!
دروغ چرا هیچ احساسی نسبت به این رشته ندارم (فارغ از احساس تنفر موقتی) ولی مجبورم این رشته رو انتخاب کنم تا بتونم خودم باشم.
همینقدر دید محدودی داریم نسبت به خانوم ها، که اگر مدرک معتبر نباشه، که اگر رشته اش مهم نباشه و.... محدودیت ها از بین نمیره، بلکه از خانه پدر دایورت میشه به خانه همسر!
البته به نظر من  همه این محدودیت ها تقصیر آقایون نیست، تقصیر خود خانوم ها هم هست، کسی که احساس میکنه بزرگترین هنر خانوم ها پختن غذاست، با این تز فکری هیچوقت نه خودش میتونه یک متفکر باشه و شخصیت برتری داشته باشه و نه بچه ای که تربیت میکنه!
بحث رو فمنیستی نکنیم که هم از حوصله شما خارجه و هم من الان پتانسیل بحث های احتمالی در این مورد رو ندارم....
این روزها فقط دلم میخواد فریاد بزنم که من مایه ننگ نیستم و بعد هم  یک گریه چند ساعته ولی این پوسته محکمی که ساختم اجازه این کار رو به من نمیده و وادارم میکنه مقاومتم رو بیشتر کنم و تو خلوت خودم با همون غرور له شده‌ام، بجنگم و به گفتن یک جمله بسنده کنم:هنوز بازی من شروع نشده!
چه تو فضای مجازی و چه تو دنیای واقعی خطاب به یکسری افراد، حرف های زیادی برای گفتن دارم ولی حیف که هنوز به نظرشون هیچ جایگاه خاصی ندارم و اگر الان حرفی بزنم به بدترین نحو جوابی میدن که من باز هم چاره ای جز سکوت ندارم، میسپارمتون به آینده، ولی مطمئن باشین من آدم سکوت کردن نیستم، فقط امیدوارم شما هم آدم کم آوردن نباشین! 


*حالا من میگم ساکت فکر نکنین دیگه خیلی ساکت، فقط حرف نمیزنم، دیروز پس از ساعت ها شنیدن پند و اندرز و نصیحت (بخوانید به توپ بسته شدن من و غرورم و رفتارم و...) بالاخره به مقصد که رسیدیم، به محض پیاده شدن از ماشین آهنگ، عجایب شهر رو زدم، دقیقا همون بخشش که میگه:آزاد شدم خوشحالم ننه، ایشالا آزادی قسمت همه(به مظلومیت من ایمان بیارین😅😅)
*تیتر هم از هر زاویه حساب میکنم فقط میتونه غرنامه باشه نه روز نامه(روزمره) ، شبیه پیرزن های 90 ساله غرغرو، رو دور تکرار شدم، شرمنده واقعا، ممنون که تحمل میکنین:) 

۲۳ نظر

شب لیله الرغائب با ارفاق+پ. ن

لیله الرغائب نامش به اندازه‌ی کافی گویا هست که نیازی به توضیح نداشته باشد،اما فارسی را پاس میداریم و میگوییم شب آرزوها:)
گفتن شب لیله الرغائب 23 اسفند ماه هست ولی بنا بر احتیاط 16 اسفند هم اعمال این شب رو انجام بدین.
کلمه بنابر احتیاط مثل نمره هایی هست که مینویسن 20 با ارفاق:)
الان احساس میکنم امشب اردوی مقدماتی و آمادگی لیله الرغائب محسوب میشه و بازی اصلی 23 اسفنده، یا مثلا مثل ماه رمضون نمیدونیم رفتم پیشواز یا اینکه امروز اول ماه رمضون حساب میشه:))
آرزو میکنم، اینقدر چرخ روزگار بر وفق مرادتون بچرخه که چندسال آینده از خوشبختی زیاد هیچ آرزوی نداشته باشین و به همه‌ی آرزوهای کوچیک و بزرگتون رسیده باشین ان شاء الله :)
نماز شب لیله الرغائب
رسول خدا (ص) اعمالی را برای آن شب به این کیفیت بیان فرموده اند:« روز پنج شنبه اول ماه رجب را در صورت امکان روزه می گیری . چون شب جمعه فرا رسید، میان نماز مغرب و عشاء 12 رکعت نماز می گزاری (هر دو رکعت به یک سلام) و در هر رکعت از آن، یک مرتبه سوره «حمد» و سه مرتبه «إِنَّا أَنزَلْنَاهُ» و 12 مرتبه «قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ» را می خوانی. پس از اتمام نماز 70 مرتبه می گویی:أللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد النَّبِیِّ الاُْمِّیِّ وَ عَلی آلِهِ آنگاه به سجده می روی و 70 بار می گویی:«سُبُّوحٌ قُدُّوسٌ رَبُّ الْمَلائِکَةِ وَ الرُّوحِ» سپس سر از سجده برمی داری و 70 بار می گویی:«رَبِّ اغْفِرْ وَ ارْحَمْ وَ تَجاوَزْ عَمّا تَعْلَمُ، إِنَّکَ أنْتَ العَلِیُّ الاْعْظَمُ» بار دیگر نیز به سجده می روی و 70 مرتبه می گویی:«سُبُّوحٌ قُدُّوسٌ رَبُّ الْمَلائِکَةِ وَ الرُّوحِ» آنگاه حاجت خود را می طلبی که ان شاءالله برآورده خواهد شد.




پ. ن1:پیرو توضیحات کپی شده در مورد نماز لیله الرغائب، لازم به ذکره که نمازها دو رکعتی هستن، یک وقت نمازهای 6 رکعتی و 5 رکعتی نخونین ها، هیچی دیگه آرزوهاتون بر اثر اشتباهات تقسیم بندی نماز، اشتباه پاسخگویی میشه از من گفتن بود، مرسی اَه. 

پ. ن2:خوب یعنی چی نوشتین دو رکعتی آخه، یعنی تصور کردین من بیام مثلا دوتا نماز 5 رکعتی و یک 2 رکعتی بخونم؟ ؟یا نه مثلا یک نماز 12 رکعتی بخونم؟ ؟چرا واقعا؟؟ مگه داریم؟؟ مگه میشه؟؟ 

۱۰ نظر

روزمره نویسی با لبخند عمیق

*کاش میشد به امروز تافت بزنم و همینجا متوقفش کنم.
*اولین دقایق دیشب، کامنتم برای یک پست جواب داده شده، محتوای پست از این قرار بود که نویسنده از دوستان در خواست کرده بودن اگر مبهم مظلوم! رو پیدا کردین کت بسته تحویل این بزرگوار بدین.
*چند نفری هم از دنبال کننده های وبلاگ قبلی جویای حالم شدن و کامنتشون یک انرژی مثبت خیلی خوبی داشت، ممنون واقعا:))
*قسمت مهم ماجرا هم این بود که بالاخره طلسم شکسته شد و با مری گیبس عزیز صحبت کردم،حالا نمیدونم الان چه تصویری از من تو ذهنش متصور شده.
*لازم به ذکره که چند باری هم شاکی بود که چرا اینقدر تند حرف میزنم. 
*محمدرضا میثاقی رو وقتی تند حرف میزنه دیدین، وقتی هیجان زده بشم همون قدر سریع حرف میزنم، شایدم یک چیزی فراتر!

*همکاری ناسا گونه ام با دره ی عزیز رو یادم رفت بگم:))

۱۵ نظر

مینویسم روزمره(بخوانید غرنامه)

چندباری صدایم میزند، بلکه بیدار شوم،هنوز درست هوشیار نشده ام.
صفحه‌ی پنل را باز میکنم و کارهای دنیای مجازی ام را یادآور میشوم، باید برای چند نفر کامنت ارسال کنم اما هنوز قدرت سازمان دهی افکارم برای نوشتن چند خط ساده را ندارم، هیچکسی هم مطلبی منتشر نکرده است...
برای چند لحظه به نوع نگارش پست دقت میکنم، میبینم به طرز عجیبی به قلم نویسنده های داستان ها و رمان ها شباهت پیدا کرده است، با خودم میگویم خوب من هم داستان زندگی‌ام را مینویسم دیگر، پر بیراه هم نمی گویم، اصلا زندگی داستانی بیش نیست، بگذریم .
دنبال قرص میگردم، سر درد دیگر امانم را بریده است، همیشه همین بساط را دارم، هر وقت از خواب عصرگاهی بیدار میشوم سردرد وحشتناکی دارم،  دلیلش را میدانم چون اصلا نمیخوابم!
چشم هایم بسته است ولی  ذهنم هوشیار تر از هر زمان دیگری است، میدانید اصلا من نصف تصمیم‌های عمرم را در خوابهای عصرگاهی گرفته‌ام!
این بار تصمیم گرفته‌ام همت به خرج دهم و فرآیند نوشتن برنامه را کامل کنم، نه فقط نوشتن برنامه درسی بلکه نوشتن برنامه چند ماهه زندگیم،دقیق که فکر میکنم میبینم قسمتی از این برنامه ریزی را چند روزی هست که شروع کرده ام به اجرا کردن!!
یک جاهایی دیدم زیاد سست اراده ام، گفتم چند نفری را با خودم همراه کنم، با هم این کارها را شروع کنیم تا بلکه از ترس شرمنده نشدن در مقابل دیگری، از پس این اراده ضعیف بر بیایم.
به تنهایی حداقل 6یا7 نفر را به چالش کشیده ام تا با من همراه شوند!
کلی حرف های دیگر داشتم اما حیف که در حال ترک غر زدن و پر گویی هستم:)) 

وَاحْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسَانِی

یا هادی
به عادت همیشگی این چند سال اخیر به جای به نام خدا می نویسم یا هادی...
احساس بهتری نسبت به این عبارت دارم، شاید چون میدانم هم نام خدا را مستقیم میخوانم و هم نام یک واسطه شهید را...
نمیدانم برای بار چندم است که مغزم را وادار میکنم که از آرشیو خاک خورده ذهنم مطلب جدیدی برای شروع نوشتن و آغاز یک صفحه‌ی مجازی یا دفترچه حقیقی ارائه دهد...
می دانید برای من آغاز واژه سختی نیست، شرح شروع اتفاقات جدید هم برای من سخت نیست، فقط گاهی مغز مانند یک صفحه a۴ سفید و خالی میشود، خالیِ‌خالی، بدون هیچ چارچوب و خط کشی و متنی، یک صفحه سفید خام که می‌توانی نقشی بزنی، خطی بزنی، متنی بنویسی، خط خطی اش کنی، موشک درست کنی، اوریگامی بسازی یا... این ها همه به خودت، به ذوق درونی ات، به استعداد ات و نگاهت بر میگردد...
برخلاف همیشه این بار جمله هایی که در مغزم رژه می روند را در نت گوشی نمینویسم، برای اولین بار است که این افکار هجوم آورده را که جلوی بصیرت و بینایی ام را می گیرد یا شاید هم باعث بینایی و بصیرت اند را قلم می زنم...
لحظه‌ای حواسم پرت میشود به آهنگی که در حال پخش شدن است به این فکر می کنم سلیقه ام نیز دستخوش تغییرات شده است، قمیشی گوش میدهم:
تو تنها نموندی که حال دل بی قرارو بفهمی
عزیزت نرفته که تشویش سوت قطارو بفهمی
تو از دست ندادی بفهمی چی ترس از دست دادن
جای من نبودی بدونی چی فرق بین تو و من
به فکر میروم، دقت که میکنم میبینم راست می‌گوید، کسی که یک بار چیزی از دست بدهد یا احساس خطر کند، همیشه ترس از دست دادن دارد...
این روزها عجیب احساس خطر می کنم و ترس از دست دادن دارم، مثلاً از دست دادن باورهایم، اعتقاداتم، اندک اندوخته‌های قدیمی ایمانم و هزار و یک چیز دیگر...
باز هم راست می‌گوید، کسی که مدتی تنها باشد، می‌نشیند و خودش و رفتارش را زیر ذره‌بین قرار می دهد تا مبادا فکر اشتباهی به سرش بزند و آنجاست که می فهمد چقدر در شلوغی این روزها خودش را گم کرده است، شاید اصلا خودش را نمی‌شناسد، اصلا بی دلیل نیست که می‌گویند: خودشناسی خداشناسی
می‌گوید کسی که تنها باشد دلش بیقرار می شود، بی قرار دوران بی خبری اش، دوران بی دغدغه و آسانش و...
ترجیح میدهم آهنگ را قطع کنم تا بتوانم تمرکزم را دوباره به دست بگیرم...
این روزها آنقدر در گیرم که حتی از یک خط آهنگ ساده که برای سرگرمی گوش می‌دهم، میرسم به یک فکر عمیقی که تنها به درونم برمی‌گردد و رهایی از این فکری زمان زیادی طول می‌کشد!
آهنگ را قطع می‌کنم، اما من هنوز درگیر همان چهار خطی است که پخش شده...
مچ درد عجیبی گریبانم را میگیرد‌؛کاغذ و خودکار را رها می کنم و میروم سراغ نت گوشی چند خطی تایپ می کنم به دلم نمی‌نشیند، اصلا می دانید هیچ چیز مثل نوشتن و قلم‌زدن احساسات آدم را خوب منتقل نمی کند...
دوباره با خودکار آبی رنگم که برند نه چندان معتبری‌ست، شروع می کنم به نوشتن آشفتگی‌های ذهنم...
فکر می کنم واقعا چقدر این بعد فیلسوف پندار درونم را میشناسم؟؟ 

حقیقتا اینجا اولین جایی است که جسارت به خرج داده ام و گذاشته ام این بعد درونی آن اظهار فضل کند وگرنه من همچنان در نظر دیگران همان آدم برونگرای، پر حرف وشوخ، منطقی با روابط اجتماعی بالا هستم...

او کیست؟؟
یک نفر که از خودش رفته!


پ. ن: داره قوی تر از قبل برمیگرده