بخاری اتاق را زیاد میکند، سرمای بدی در استخوان هایش پیچیده است، اتاق را چک میکند و برق را خاموش میکند، تک آهنگی را پلی میکند و روی تکرار میگذارد، عادت کرده است حاشیه ای ایجاد کند تا به آن توجه نکند، دنیا را رها میکند و پناه میبرد به وهم و خیال و خودش هم میداند که دنیا برایش جای بهتریست!
در ذهنش فریادی بلند است، مدام و مکرر :امان از مکر، امان
امان گفتنش زمانی دو چندان شود که مکار فلک باشد
امان و صد امان از مکر دهر
خوب که فکر میکند ، دخترکی را میبیند با پوسته ای سنگی که قطعه به قطعه این سنگ ها را خودش جنگید و چید و حالا در آستانه دهه دوم زندگی ایستاده است و فقط نگاه میکند، با هر تلنگری، با هر ضربه ای قسمتی از پوسته سنگیاش ترک برمیدارد و گاهی حتی فرو میریزد، و او فقط نگاه است و کسی باور ندارد که دخترک داستان ایستاده باشد و کاری نکند، خودش هم باور نمیکند.....
دخترک انگار از هیچ است، پوچ است، تهی ست.....
از اندک داشته های رو به اتمامش استفاده میکند و میترسد به انتها برسد و این هیچ بودن نابودش میکند.......
به گذشته نگاه میکند، دخترکی پرمدعای خیره سر دوست داشتنی را میبیند، دخترکی با یک سر و هزار سودا، دخترکی که گذشتن از کنار نامش آسان نبود، فرقی نداشت کی و کجا، فرقی نداشت مطلع یا غیر مطلع اصلا فرقی نداشت چطور و چگونه او همیشه جزو گروه آدمهای حسابی بود، از آنهایی که آدم راحت از کنارشان نمیگذرد، از آنهایی که آدمها دلشان میخواهد با او حرف بزنند حتی شده چند کلمه....
روبروی آینده می ایستد، به گودی چشمانش خیره میشود ولی رو برمیگرداند، تحمل ندارد، خوب میداند دیگر تحمل ندارد.....
کارد به استخوان که هیچ از آن گذشته است....
در دل به راه ناسزا میگوید........
توصیف اش از راه زندگی این بود که در جاده ای دلپذیر و سرسبز بود در میانه راه کسی گفت راهش اشتباه است، راهش را تغییر داد و به بیراهه خورد و حالا برای رسیدن به جاده ای مشابه آن جاده باید از کویر و بیغوله عبور کند، باید از بیابان گذر کند، خار مغیلان به جانش نشسته است، خسته راه ناهموار است و ناامید رسیدن به جاده اما کسی نمیداند جاده به همان زیبایی خواهد بود؟ شاید زیباتر از جاده ابتدایی است، جز خدا که میداند؟
جانی برای ادامه نیست، افسردگی از سر و رویش میبارد، توان مقابله دارد اما امیدی ندارد، آدم باختن به این افسردگی نیست ودر دل می نالد: کاش اول راه باخته بودم حداقل رنج بیابان به جانم نبود، حداقل مزد سختی بر گردنم نبود.......
به راه خیره میشود....
به سیاهی.....
به تاریکی.....
به شب.....
از هیچ چیز مطمئن نیست، نه خودش، نه دیگران....
(اینجا منی از زاویه راوی حرف میزند، بارها گفتم و باز هم میگویم بازی با کلمات از جمله علایق من است اما وقتی که آدم حالش خوب نباشد کلمات آتشش میزنند....)
تصمیم گرفتم بنویسم و خب اززندگی شروع کردم و از خودم و تجمیع شون میشه زندگی خودم! :)