وَاحْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسَانِی

یا هادی
به عادت همیشگی این چند سال اخیر به جای به نام خدا می نویسم یا هادی...
احساس بهتری نسبت به این عبارت دارم، شاید چون میدانم هم نام خدا را مستقیم میخوانم و هم نام یک واسطه شهید را...
نمیدانم برای بار چندم است که مغزم را وادار میکنم که از آرشیو خاک خورده ذهنم مطلب جدیدی برای شروع نوشتن و آغاز یک صفحه‌ی مجازی یا دفترچه حقیقی ارائه دهد...
می دانید برای من آغاز واژه سختی نیست، شرح شروع اتفاقات جدید هم برای من سخت نیست، فقط گاهی مغز مانند یک صفحه a۴ سفید و خالی میشود، خالیِ‌خالی، بدون هیچ چارچوب و خط کشی و متنی، یک صفحه سفید خام که می‌توانی نقشی بزنی، خطی بزنی، متنی بنویسی، خط خطی اش کنی، موشک درست کنی، اوریگامی بسازی یا... این ها همه به خودت، به ذوق درونی ات، به استعداد ات و نگاهت بر میگردد...
برخلاف همیشه این بار جمله هایی که در مغزم رژه می روند را در نت گوشی نمینویسم، برای اولین بار است که این افکار هجوم آورده را که جلوی بصیرت و بینایی ام را می گیرد یا شاید هم باعث بینایی و بصیرت اند را قلم می زنم...
لحظه‌ای حواسم پرت میشود به آهنگی که در حال پخش شدن است به این فکر می کنم سلیقه ام نیز دستخوش تغییرات شده است، قمیشی گوش میدهم:
تو تنها نموندی که حال دل بی قرارو بفهمی
عزیزت نرفته که تشویش سوت قطارو بفهمی
تو از دست ندادی بفهمی چی ترس از دست دادن
جای من نبودی بدونی چی فرق بین تو و من
به فکر میروم، دقت که میکنم میبینم راست می‌گوید، کسی که یک بار چیزی از دست بدهد یا احساس خطر کند، همیشه ترس از دست دادن دارد...
این روزها عجیب احساس خطر می کنم و ترس از دست دادن دارم، مثلاً از دست دادن باورهایم، اعتقاداتم، اندک اندوخته‌های قدیمی ایمانم و هزار و یک چیز دیگر...
باز هم راست می‌گوید، کسی که مدتی تنها باشد، می‌نشیند و خودش و رفتارش را زیر ذره‌بین قرار می دهد تا مبادا فکر اشتباهی به سرش بزند و آنجاست که می فهمد چقدر در شلوغی این روزها خودش را گم کرده است، شاید اصلا خودش را نمی‌شناسد، اصلا بی دلیل نیست که می‌گویند: خودشناسی خداشناسی
می‌گوید کسی که تنها باشد دلش بیقرار می شود، بی قرار دوران بی خبری اش، دوران بی دغدغه و آسانش و...
ترجیح میدهم آهنگ را قطع کنم تا بتوانم تمرکزم را دوباره به دست بگیرم...
این روزها آنقدر در گیرم که حتی از یک خط آهنگ ساده که برای سرگرمی گوش می‌دهم، میرسم به یک فکر عمیقی که تنها به درونم برمی‌گردد و رهایی از این فکری زمان زیادی طول می‌کشد!
آهنگ را قطع می‌کنم، اما من هنوز درگیر همان چهار خطی است که پخش شده...
مچ درد عجیبی گریبانم را میگیرد‌؛کاغذ و خودکار را رها می کنم و میروم سراغ نت گوشی چند خطی تایپ می کنم به دلم نمی‌نشیند، اصلا می دانید هیچ چیز مثل نوشتن و قلم‌زدن احساسات آدم را خوب منتقل نمی کند...
دوباره با خودکار آبی رنگم که برند نه چندان معتبری‌ست، شروع می کنم به نوشتن آشفتگی‌های ذهنم...
فکر می کنم واقعا چقدر این بعد فیلسوف پندار درونم را میشناسم؟؟ 

حقیقتا اینجا اولین جایی است که جسارت به خرج داده ام و گذاشته ام این بعد درونی آن اظهار فضل کند وگرنه من همچنان در نظر دیگران همان آدم برونگرای، پر حرف وشوخ، منطقی با روابط اجتماعی بالا هستم...

او کیست؟؟
یک نفر که از خودش رفته!


پ. ن: داره قوی تر از قبل برمیگرده