دوشنبه ۱۱ آذر ۹۸
بر زخم تنم زهر نپاشید که من خویش
از درد روا داشته بر خویش اسیرم
یک عمر حذر کردم از تیغ جماعت
ناگه به خودم دوش رسیدم که نمیرم
دیدم که چنان خون ز من رفته که گویی
بر بحر فرو ریخته از (پیکرهی)خویش امیرم
من در همه عمری به گریز از همه مردم
این دستِ به شمشیر در آورده نفیرم
تنها منم و خویشتن و باز خود من
آنقدر در این ورطه بمانم که بمیرم
مبهم نوشت ،فی البداهه