چالش تصور من از آینده

نمیدانم در آستانه کدام بهار زندگیم به این حقایق معنا بخشیده ام اما میدانم، روزهای خوب من هم فرا خواهد رسید...
بالاخره به مرحله آزمایش رسیدیم و موفق شدیم  کروموزم اضافی را پیش از تقسیمات پیشرفته و تکامل فرآیند رشد اندام ها اساسی از کل محتوای ژنی جنین جدا کردیم...
آزمایش ها و نتیجه گیری های جدیدمان بی اثر بود و داروها روی موش های بیچاره بی اثر بوده و باز هم جهش کار خودش را مرده و نتوانستیم کم یا زیاد بودن کروموزم ها را در همان دوران جنینی برطرف کنیم...
پروژه ی عظیمی که 8 ماهی میشود وقتمان را گرفته است و به نوعی کار مشترکمان به صورت غیابی با کشورهای دیگر است...
میدانم موش های جهش یافته به زودی از بین خواهند رفت و این اعصابم را به هم ریخته است، باید دوباره مراحل آزمایش را از نو بررسی کنیم، یک جای کار میلنگد، اعصاب همگی بهم ریخته و شدیدا نبود اوشون را احساس میکنیم، باز هم شکست خورده ایم و به حرف های کوبنده و جنگنده اش برای شروع دوباره نیازمندیم، بیخود که نیست به عنوان سرپرست انتخابش کردیم...
در میانه همین افکار، پیامی دریافت میکنم، عادله بود، پیام را نخوانده میدانم میخواهد چه بگویید، جوابش را میدهم اما فقط خودم میداوم که به کل برنامه‌ی تعطیلات را فراموش کرده بودم...
بار و بندیل برنامه تعطیلات را بسته و با اکیپ همیشگیمان راهی یکی دیگر  از نقاط محروم شده ایم، در این سفرها هر کدام طبق یک قانون نانوشته یک گوشه کار را میگیرم و سعی میکنیم یک کمکی رسانده باشیم و این می ارزد به سفرهای خارج از کشور....
هنوز به مقصد نرسیده ایم، صدای آهنگ را زیاد میکند، با لجاجت آهنگ را کم میکنم، این حرکت کم و زیاد کردن آهنگ چند باری تکرار میشود،کلافه میگویم:بس کن، دخترک بیدار میشه.
با خباثت میگوید:دقیقا نیتم همینه
وسط بحث مصلحتی مان دخترک از خواب میپرد، عصبانی نگاهش میکنم و در کمال خونسردی لبخند تحویلم میدهد...
به صورت بی اعصاب دخترک لبخند میزنم، بد قلقی میکند،زمان میبرد تا بشود همان کودک پر جنب و جوش همیشگی...
زمان کمی که میگذرد یخ هایش آب میشود و با حالت لوس و دخترانه ای خودش را به سمت پدرش خم میکند، محکم نگه اش میدارم و میگویم:نه موقع رانندگی خطر داره مامان
نگاهم میکند و بعد بی توجه به حرف من به کارش ادامه میدهد،آنقدر ادا و اطوار دخترانه برای پدرش در میاورد که مقاومت او هم  درهم شکسته میشود و حین رانندگی دخترک را در آغوش میکشد...
زیر لب غر میزنم: عه، عه،عه،کار ما رو ببین که عقل مون رو دادیم دست یک بچه دو ساله ...
قهقهه میزند و میگوید:چیه مگه؟؟دخترم دیگه
میگویم :خدا برات نگهش داره و رو برمیگردانم
بلند میگوید :ان شاء الله خدا از دهنت بشنوه و بعد زمزمه وار در گوش دخترک پچ میزند :قشنگ معلومه،مامانت دوست نداره که تو رو زیاد دوست داشته باشم...
و پدر و دختری با هم میخندند و من سعی میکنم جلوی لبخندم را بگیرم و به این فکر میکنم تا این حد همراه شدن با یک بچه دو ساله چقدر برای این مرد جدی دور از انتظار بود...
خوشبختی یعنی جایی که به خودت نگویی کاش در جای دیگری بودم و لحظه هایی که جمع خانواده 3نفره و کوچکمان جمع است یعنی خوشبختی...


* لازم به ذکره که متن اولیه رو 5 روز پیش شروع کردم به نوشتن!
* قرار بود از چند نفر برای شرکت در این چالش دعوت کنیم:از همین تریبون از مری گیبس، کاظم کوهپایه، لرد ولدمور، اخوی سرباز، حاج خانوم همزاد و آقای سر به هوا خواهش میکنم که تصور خودشون رو از آینده به عنوان یک پست به اشتراک بزارن:)
* یک تشکر ویژه هم از لاله دارم که بنده رو به نوشتن این پست دعوت کرد، شرمنده بابت تاخیر برای انتشار پست..

۲۰ نظر
دختر روشنا :)
۲۴ اسفند ۱۳:۰۰
بسی طولانی و من خسته تر از دیروز 😂😂😂😂😂
امید وارم همیشه موفق باشی عزیزم . روز های خوب در راه است ......

پاسخ :

😂😂 
این پست رو نمیشد کوتاه نوشت
ممنون، همچنین :) 
ان شاء الله 
سراسر گنگ
۲۴ اسفند ۱۳:۵۵
چه جالب که حتی در آینده علم پررنگ تر از هرچیزی در زندگیتون جریان داره.

پاسخ :

مطمئن یادگیری و به چالش کشیده شدن جزء جدایی ناپذیر زندگیم خواهد بود ... 
همیشه گفتم یکی از مهمترین اولویت های من همراه بودن طرف در زمینه همین دغدغه هاست و اینکه بتونیم در یک تخصص مشترک با هم مباحثه کنیم!
.
اعتراف میکنم میخواستم شما رو دعوت کنم، آینده ای که متصور میشین باید جالب باشه، ولی ترسیدم خوشتون نیاد از این کار !
اگر صلاح دیدین شما هم در این چالش شرکت کنین.
سراسر گنگ
۲۴ اسفند ۱۴:۱۸
آینده ی واحدی نیست و تعدادشون خیلی زیاده، از این رو ترجیح میدم از «الان» بنویسم.
به هرحال از دعوتتون مشتکرم.

پاسخ :

همین واحد نبودنش بهش معنا بخشیده ،اگر میشد همه‌ی ابعاد از آینده رو در عین مجزا بودن واحد تصور کرد،زندگی احمقانه بود واقعا.
زمان حال؟؟!!واقعا نوشتن از این زمان ترسناک.
:)
رز آبی
۲۴ اسفند ۱۶:۰۰
آینده‌ت قشنگ و پر از موفقیت 
انشالله زودتر برسه روز های خوب زندگیت^_^

پاسخ :

❤️❤️
ممنون:)) 
:) لبخند
۲۴ اسفند ۲۳:۲۰
عزیزدلم❤

پاسخ :

:) ❤️❤️
.. فرزانه ..
۲۵ اسفند ۲۳:۱۹
سلام مبهم خوبی ؟ 
چه جالب نمیدونستم تو هم اینقدر به علم مخصوصا ژنتیک علاقه داری !
امیدوارم موفق باشی و به آرزوهات برسی 
منم تو چالش شرکت کردم . دوست داشتی بیا بخون .

پاسخ :

سلام بر فرزانه بانو
شکر هستیم 
نبودین یک مدت، حال شما خوبه؟؟ 
مرسی :) 
الان رفتم خوندم
آرزو میکنم به آرزوهاتون برسین :) 
آقای سر به هوا :)
۲۶ اسفند ۰۰:۳۰
عه ای کجا بود؟
من قبلا اینو شرکت کردم با عنوان ۳۵ سالگی...

http://mrsarbehava.blog.ir/1396/07/27/%D8%AA%D9%88%D9%84%D8%AF-35-%D8%B3%D8%A7%D9%84%DA%AF%DB%8C-%D9%85%D9%86

پاسخ :

:) 
ممنون که براتون مهم بود :) 
خوندم پستتون رو
چه خانواده کم جمعیتی واقعا
ان شاء الله آرزوهاتون تبدیل بشن به حقیقت های زندگی

آقای سر به هوا :)
۲۶ اسفند ۰۰:۴۲
 ۶تا کجای دنیا میگیره؟!:)

پاسخ :

:/:/
مهمونی بخوایین برین باید ون کرایه کنین ون:/:/
آقای سر به هوا :)
۲۶ اسفند ۰۰:۵۵
اختلاف سنی زیاده تا به اخری برسه اولی ازدواج کرده رفته!
یه ون همه خواهر برادر کیف نداره؟!!

پاسخ :

یعنی فانتزی هاتون از ما دخترا بیشتره:/:/
خوب بچه آخر گناه داره که ،اصلا درک نمیشه...
😳😳نه ،نه ،فکر نکنم،اصلا صدا به صدا نمیرسه اونوقت
آقای سر به هوا :)
۲۶ اسفند ۰۱:۰۱
فانتزی کیلویی چنده؟
من خودم بچه ی اخر یه خانواده ام که ۶تا بچه داره!

پاسخ :

باورم نمیشه 😳😳
واقعا؟؟
6 تا خواهر و برادر دارین ؟؟ 
جدی یعنی؟؟ 
چقدر عجیب... 
حتی نمیتونم تصور کنم، خیلی مظلومین... 
آقای سر به هوا :)
۲۶ اسفند ۰۹:۰۶
چرا مظلوم؟!

پاسخ :

اخه بچه های اخر شکسته شدن پدر و مادرشون رو میبینن
رفتن خواهر برادر هاشون رو
هیچوقت هم یک حریم مشخصی ندارن
گناه دارن دیگه
Boshra _p
۲۶ اسفند ۱۱:۴۶
بخش‌هایی از این نظر که با * مشخص شده، توسط مدیر سایت حذف شده است
عهههه منم دعوتم؟!

*******
***** ******************* *** ****
**** ** ****** *** ***** ******
****** **** * ******* ** ** *** **** ****** **

پاسخ :

سلام
حال شما
بله،بله
:)))
منتظرتم
فراموش نکنیا
ممنون بابت قبول کردن پیشنهادم
Boshra _p
۲۶ اسفند ۱۲:۰۳
سلاااام
خوبم الحمدلله
چششششششششششم
خواهش میکنم

:)

تحویل سال دعا یادت نره البته قبلش (الهی عظم البلا...)

پسشاپیش عییییدت مباااارک :)

پاسخ :

خداروشکر:)
:)
.
:)))
حتما
.
عید شما هم مبارک
آقای سر به هوا :)
۲۶ اسفند ۱۲:۴۹
حالا این رفتن بقیه رو قبول دارم قبلا در موردش نوشتم
ولی حریم مشخص رو نه
همیشه داشتم اونم کاملا محکم!
یادم نمیاد کسی تو کارم سرک کشیده باشه یا بپا داشت باشم

پاسخ :

:(
بعد من میگم یک شخصیت جدی دارین ، میگین نه

نه نه، سوء تعبیر نشه یک وقت ها منظورم دخالت دیگران نبود، مثلا وقتی آخر هفته خواهر و برادر ها میان خونه مادرشون، شما باید دائم مراقب اتاقتون باشین که وسایل رو بهم نریزن و این حرفا... 


آقای سر به هوا :)
۲۶ اسفند ۱۲:۵۴
نه اصلا کسی به وسایلب من کارنداره!:)
حالا خواهرزاده هام فضولن یکم اونم بچه هسن عادی خب:)

پاسخ :

مزایای جدیت!! 
همون دیگه ، نه میتونین حرف بزنین ، نه میتونین حرف نزنین، این خودش مظلومیته دیگه!! 
مِلوچِک .
۲۶ اسفند ۱۳:۴۱
اون موشه از قبل بیماری داشت،تقصیر شما نبود:|

تشکر از ددعوتتون،سر فرصت خواهیم نوشت

پاسخ :

:/:/:/
آزمایشگاه یعنی آزمون و خطا :) 
خواش میکنم
مرسی :) 
.. فرزانه ..
۲۶ اسفند ۱۴:۵۲
ممنون
چرا اینقدر رسمی حرف میزنی دوباره ؟ ما که حدودا هم سن هستیم . نمیشه مفرد به کار ببری ؟
فقط سه چهار روز نبودم . کلا کم نظر میدم وگرنه هستم .

پاسخ :

:) 
یادم رفت
شرمنده😅😅
چشم
چشم 
مفرد حرف میزنم
محسن رحمانی
۲۶ اسفند ۲۱:۳۲
الان حوصله نداریم بعدا میخوانیمش.

پاسخ :

:)))
لطف میکنین
نگاه کوهستان
۱۲ مرداد ۱۴:۰۹
چقدر قشنگ بود:)

پاسخ :

ممنون:)
ملوچک ..
۲۰ مرداد ۰۸:۲۶

نزدیک شدین به این آینده؟

خیلی خوبه آرشیوت رو داری:)

پاسخ :

آینده یعنی روزهای پیش‌رو و نرسیده، آینده جدیدی که شاید رسالت و ماهیت مشترکی با این پست داشته باشه اما تغییرات شکلی فراوانی داشته و بله به آینده  جدید با تصویر جدید نزدیک شدم:)
:)) 
نظر دادن تنها برای اعضای بیان ممکن است.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
او کیست؟؟
یک نفر که از خودش رفته!


پ. ن: داره قوی تر از قبل برمیگرده