لایه‌ی ظرفیت

یک عبارت دو کلمه ای ساده و تلفیقش با ذهن درگیر من ماحصلش میشود این پستی که مشاهده میکنید....
قشنگ یک دوباره شروع شد خاصی در چشم هایم موج میزند.‌‌‌‌..
یک نفر نیست بگوید اخر چطور چنین ارتباطاتی را بین شیمی و انسان پیدا میکنی ؟؟مگر دیوانه شده ای ؟؟
خیر سرم آمده بودم که بدقولی دیروز را جبران کنم که چشمم خورد به عبارت:((لایه ظرفیت)) ، از همان صبح ذهنم شروع کرده بود به وراجی بی خیالش شدم و واقعا نمی خواستم فکر کنم پناه آوردم به رمان خواندن ، اما اصلا نمی فهمیدم که چه میخوانم ، آخرش هم تمام شده و نشده دیدم را جلب میکند به استیکر فسفریی که بدون هیچ توضیح و مقدمه ای رویش نوشته ام : الف  لایه‌ی ظرفیت
در تعریفی ساده از لایه‌ی ظرفیت داریم : به آخرین لایه الکترونی هر اتم ، لایه ظرفیت و به الکترونهای این لایه ، الکترونهای ظرفیتی گفته می شود. ( برگرفته از اینترنت )
برای شیمی دان ها الکترون های ظرفیتی اهمیت بسیاری دارند، زیرا در واکنش ها و پیوند های مختلف مربوط به هر اتم ، الکترون های لایه‌ی ظرفیت دخالت دارند به عبارت دیگر  الکترون های لایه‌ی ظرفیتی شخصیت و رفتار شیمیایی اتم ها را تعیین میکنند!
به این فکر میکنم که این مسئله بی شباهت به انسان و ظرفیتش و کسب فضائل و رذائل اخلاقی و همنیشنانش نیست!
لایه‌ی ظرفیت مشخص میکند که اتم چه رفتاری از خود نشان دهد و چه مراوده هایی داشته باشد  و بیرونی ترین لایه و در واقع پوشش لایه های درونی است....
درست مانند رفتار انسان ها و ویژگی های خاصشان که دلیل اصلی معاشرت یا عدم معاشرت ماست!
اتم ها میتوانند بسته به لایه ظرفیتشان به آرایش مطلوب برسند چیزی مثل کمال در انسان ها که جز در شرایط و همنشینی با اتم مطلوب چنین اتفاقی رخ نخواهد داد و چنین ترکیب و آرایشی به وجود نخواهد آمد و نه تنها خود اتم بلکه اتم کمک کننده هم به آرایش مطلوب خود خواهد رسید و هم نشین خوب هم خودش و هم دیگران را به آرایش مطلوب میرساند ، اصلا همنشین خوب خودش موقعیت ساز رسیدن به آرایش مطلوب است درست مانند آن که امام سجاد (ع) فرمود :((مَجالِسُ الصّالِحینَ داعِیَةٌ إلى الصَّلاحِ . ))
«مجالس پاکان، فراخوانِ به سوى پاکى است.»
و اتم ها گاهی که با عناصر نامناسب همراه نمی شوند به ارایش نامطلوب میرسند درست مانند انسانی که وقتی دچار همنشین بد میشود ، نه تنها به کمال نمیرسد بلکه دچار رذیلت هایی خواهد شد...
اصلا هر آدمی لایه‌ی ظرفیتی دارد ، گنجایشی دارد که به خواست خود میتواند ان را از رذایل یا فضیلت ها سرشار کند و انتخاب با خود اوست و مصداق بار آن کلام خداوند در آیه هشتم از سوژه شمس است:((فَأَلهَمَها فُجُورَها وَ تَقواها))
ظرفیت آدمی مثل اتم محدود است و در همان لایه ظرفیتی که در اتم ها وجود داشت به اسم عمر....
انسان ها ظرفیت های مختلفی دارند و همنشینان مختلفی و با توجه به این دو عامل فرصت ها و موقعیت های متفاوتی ‌که عاقبت هر کدام نهایتا در دو گروه عمده رذائل و فضائل جای خواهند گرفت...
هر آدمی متناسب با ظرفیت خود به آرایش مطلوب و کمال میرسد و هیچگاه نمیتوان از همه انسان ها انتظار برابری آرایش مطلوب داشت ، چون وجه کمال آنسان ها با هم متفاوت است دال بر آرایش غلط آن ها نیست....
و نباید از تاثیر همنشینان غافل شد که شاید مارا به کمتر از آنچه باید و یا بیشتر از آنچه باید قانع کنند ، همواره باید به ظرفیتهایمان توجه کنیم که آیا در لایه ظرفیت اشتراکاتی داریم یا خیر ، فرقی ندارد که همنشین انسان در کدام درجه از کمال قرار دارد تنها باید به وجود اشتراک نگاه کنیم و بسنجیم و از درستیشان مطمئن شویم...
گاهی آدم ها با چیزهایی فراتر از ظرفیت یا کمتر از ظرفیت خویش روبرو میشوند و چیزهایی که میتوانند سرمنشا دنیوی و یا اخروی داشته باشند و این چیزی جز امتحانات الهی نیست و هرکسی که از این امتحانات بگذرد گویی که فضیلتی کسب نموده و خود را به آرایش مطلوب نزدیک تر مینماید.....
دوباره به کتاب نگاه میکنم و می اندیشم که ظرفیت وجودیم را تا چه اندازه از فضیلت و تا چه اندازه از رذیلت ها پر کرده ام ، میترسم که مبادا آنقدر سرشار از رذیلت شده باشم که دیگر جایی برای فضیلت ها نباشد....
و در میان همنشینانم دنبال وجه اشتراک میگردم...
و میفهمم که من بنده ناتوان توام و بی نیاز توانا تویی ، پس مرا حفظ کن از انچه که از ظرفیت من بالاتر است یا آنچه که اشغال میکند لایه های ظرفیتی ام را  و تباه میکند عمر مرا...
((دانای هر چه کسب کرده ام تنها تویی خدا
یارب مباد که به رذیلت رسوا کنی مرا
گویند کریمی و ستار العیوب کل بندگان
در خوف آنم حتی به بندگی نپذیری مرا))

مبهم نوشت :)

 

 

پ.ن: دارم به این فکر میکنم واقعا کسی چنین متنی رو تا انتها میخونه...

پ.ن2: شرمنده که منسجم نیست ، درگیرترینم 

۱ نظر

ارواحنا فداک + پی نوشت

دارم فکر میکنم آدم چقدر غریب باید باشه که تو توسط اهل بیت خودش به شهادت برسه....
بقیع رو ندیدم ولی همین که حجت خدا بعد این همه سال یک بارگاه نداره چی باید فهمید ؟؟
امام حسن (ع) از همون امام هاست که حتی گفتن از بارگاهش هم دردناکه.....
بقیع مفاتیح داره؟ زیارت نامه چی؟

پ.ن: از بهر انتقام عمو هم که شده آقای ما ، بیا

پ.ن2: یا سید شباب دنیای خوب بعد از این

  ارواحنافداک کم است تو بگو پس چه گویمت

۵ نظر

منو رها نکن.....

 

 

 

۱۱ نظر

:) + پ.ن

خودت شاید نمیدانی چه کردی با دلم اما 
دل یک آدم سر سخت را بردی ، خدا قوت!

سید تقی سیدی 

 

 

 

پ.ن: وجود مخاطب خاص برای این شعر رو قویا تکذیب میکنم (اوشون نیومده:)  ) ، فقط چون اگر روزی کسی بود یقینا مخاطب این شعر خواهد بود منتشرش کردم! :)

و عامل حیاتی چون نوشتن...

وبلاگ جدید ، اسم جدید ، آدم های جدید.....
از هیچ کدوم ترسی ندارم جز اسم جدید اگر صدتا وبلاگ دیگه هم بزنم باز هم اسمم مبهم خواهد ماند....
واقعا این رفتن ها بی فایده ترینه....
اونی که از گذشته اش فرار کنه ترسوعه ، حکایت منه دیگه.....
من از چی میخوام فرار کنم ؟؟؟ارشیو ؟؟
با خودم حرف زدم، تصمیم یکی دو روز نبود که الان بعد پنج روز منصرف شه یا چی تصمیم شاید دو سه ماه قبل بود ولی باز هم دلم رضا نبود.....
همه رو رد دنبال میزنم باز دوباره دنبال میکنم....
نمی دونم یکجایی بین زمین و هوا اصلا.....
عجیبه و میترسم از روزی که حتی بی خبر از خودم برم....
نزدیکه ؟نمیدونم...
دوره؟نمیدونم
من به نوشتن معتاد که نه محتاجم.....
مثلا غذای روح ....
حکایت رفتن من ، حکایت همون مریض سرطانیه که دکتر جوابش کرده اما با شیمی درمانی این عمر رو دارن کش میارن یا تموم میشه یا معجزه.....
( از ظهر  اینا رو نوشتم و اما منتشر نکردم ولی با اتفاقی که افتاد دیدم اگه امشب ننویسم میمرم.....)

۵ نظر

فقط پایان...

و ذهنم دائما آواز میخواند
که همرنگ جماعت شو
دل اما داستان دیگری دارد
بیا هنگامه رفتن شده اکنون
بنای نقض پیمان دارد و چیزی نمی فهمد
و افسار دلم در دست مغز افتاده است چندی
و لیکن از رسومات دل غم دیده ام گویی نمی فهمد
خیال پر کشیدن دارد این دل زین قفس اما
صدایی از درون مغز میگوید که بالت کو ؟؟
ولی عاشق کجا، درگیر اقدامات عقل خویش می ماند ؟؟
کدام عاشق به راه وصل هی درمانده می ماند؟؟
و باید رفت و این دل را به دریا زد
و باید رفت و از این دهر خون آلود
به قصد غسل این دل را به دریا زد
کجا عاشق ز معشوقش چنان بی اطلاع ماند؟؟
کجای قصه‌ی دنیا چنان شیرین از فرهاد جا مانده؟؟
دلم میلش به ماندن نیست، اما پای رفتن کو؟؟
ومن فهمیدم عاشق نیستم اما کمی دیر است‌...
حکایت ها عجب دارد، که گو مشتی دل و یک عقل
و من آهسته و آرام در خلوت هی رخت سفر بستم
و با خود گفته ام تنها،کجای قصه من راویش فریاد زد : پایان!
و حالا مدتی راوی بنای یک شروع دیگری دارد
دلم اما
دلم اما
دلم اهسته و پیوسته میگوید فقط پایان.....



 

مبهم نوشت ( فی البداهه)

انا ایراااااانی

یک نفر دیگه به من بگه عربی یا باهام عربی حرف بزنه سر به کوه و بیابان میزارم 

1. دو نفری از من پرسیدن شما عربی ؟؟میگم نه ، برگشته با لبخند عمیق به دوستش گفته دیدددددی گفتم ، بعد بهم میگه دوستم گفت بالاخره اولین عرب عینکی رو پیدا کردم ، منم میگم عرب نیست :/
2. رفتم دست بشورم هی اونا لبخند میزدن، منم که  کلا در حال لبخند زدنم🤦🤦، بالاخره یکیشون پرسید :عرب ، سرم رو به معنی نه تکون دادم ، میگم ایرررررران ، به دوستش میگه کمثل العرب
3. شونصد ساعت حرف زدم باهاشون ، میگه خوزستانی هستی ؟؟؟؟گفتم نه شمال :) یعنی قیافه اش یادم میاد نمیشه لبخند نزد🤦🤦

4. اومده میگه حاجی کو؟؟گفتم ماکوووو حاجی ماکو😒😒
واقعا چرا؟؟؟ با من عربی حرف میزنه بعد من به حالت علامت تعجب فقط نگاه میکنم ، برگشتم فارسی حرف زدم میگه ایرانی؟؟سر تکون میدم میگه عه فکر کردم عرب‌ی :/:/:/:/
ازم سوال که میپرسن حرف نمی زنم ، چون متوجه کلام همدیگه نمیشیم فقط ایما و اشاره میکنم ، شایدم اینم دلیل منطقی‌ای باشه
‌از این به بعد گفتن عربی از کلمات گچ پژ دار استفاده میکنم (عرب زبان های ایران میتونن گچ  پژ رو تلفظ کنن؟؟)
اسمم که با الف و لامش شده مزیت بر علت :)
احتمالا به خاطر نوع پوششی هست که دارم ولی وجدانا به قیافه من میاد عرب باشم؟؟چرا واقعا ؟؟🤦🤦
سال بعد عربی یاد میگیرم هر کی پرسید عرب‌ی ؟ میگم نعععععععم:)

۳ نظر

اربعینانه2

با هر مکافاتی که بود ،من و یک مشت دغدغه شب را به صبح رساندیم...
نه این که تشریف برده باشند ها ؟ خیر افکار جدید جایگزین میشوند ، کارخانه تولید افکار من از رده خارج شدنی نیست....
در حالی که به آسمان پر ستاره این شهر خیره شده ام و میپرسم : دستان حضرت عباس (ع) را از کتف جدا کرده اند ؟؟
تایید میکند....
میپرسم : استخوان هایش چه شد ؟؟قطع شدند ؟؟
باز هم تایید میکند....
دست میکشم به کتف هایم و ضربه ای آرام  مثل قطع شدن به آن وارد میکنم و با روبه آسمان زمزمه میکنم چه دردناک.....
زجر آور است تصور جدا شدن دست ها ، در حالی که که یک دست از بدنت جدا شده درد را چنان به سخره بگیری که مشک را به دست دیگرت بسپاری ، و بعد دست دیگرت هم از بدنت جدا کنند و امان از عمد آهنین که حکایتش گفتنی نیست.......
مگر میشود محو عظمت تو نبود ؟؟ مگر میشود مسخ مرام تو نشد ؟؟ اصلا مشق اول حسینی بودن را در مکتب عباس بن علی باید آموخت....
یل ام البنین و قمر بنی هاشم و فریاد یا اخی........
اخر من با چه رویی به حضور تو بیایم و بگویم توفیق حسینی بودن به من عطا کن ؟؟؟؟ اصلا در محضر تو مگر میشود دم از حسینی بودن زد ؟؟ در محضر تو فقط باید حسینی بودن را به نظاره نششت....
و همچنان من که رو به آسمان در افکار خود غرقم و میرسیم به شهر مهران....
نماز صبح و دومین نماز من بعد از اولین  تارک الصلاه شدن موقت  چند ماهه ام، شروع کرده ام و عهدی با خودم بسته ام برای تداوم آن و  شاید پیدا کنم آرامش این دل بی قرار را....
به حوالی مرز مهران میرسیم و همگی پاسپورت ها را به من سپرده اند......
به گیت ها نرسیده تصویر شهدای نیروی انتظامی است و عجیب عزیزند و غرور آفرین
چند نفری فریاد میزنند صدقه سفر یادتان نرود و ما مانده ایم و پول تراول شده و با تمام دیوانگی  در حین راه رفتن اینترنتی پرداختش میکنم و میگویم :حل شد ، پرداخت کردم :)
و گیت های کنترل پاسپورت را با لبخند های گاه و بیگاه به هر زائری که می بینم و می بینند طی میکنیم....
نامحرم جمع هم به ما اضافه شد ، البته همسفرمان از ابتدای راه تنها خانواده خودم نبوده اند ، حقیقتا اولش مخالف بودم چون به اندازه کافی شرایط سخت بود ولی الان میبینم که شان سفر حق را نباید با این حرف های نابخردانه شکاند.....
و چه بگویم از شکوه و امنیت مرزهای وطنم :)
و با وجود دو روز کم خوابی ، مگر میشود با دیدن این حجم از امن بودن خطوط قرمز جغرافیایی کشورم لبخند های خسته ام جان نگیرد؟؟
خدا حفظ کند این حافظان وطن را و اجرشان با صاحب این روزها....
از مرز میگذریم و به گیت های کشور عراق میرسیم و دروغ نیست که بگویم دلم قرص است که امنیتمان تامین است چون از زیر قرآنی گذشته ام که  در دستان بسیجی سربازی بود که با اقتدار به همه گفت مشرف....
و من یقین دارم که با تک به تک مشرف گفتن هایشان ، بذر امید و امنیت می کاشت......
مقصد نجف بود ، لحظه ای مردد شدیم نجف یا کربلا ؟ و علی ای حال سوار ماشین نجف هستیم....
همسفر نجفمان خانواده‌ی کوچک اصفهانی‌‌ست که پسر بزرگشان تازه از کربلا برگشته ایران و زن و شوهری از تهران ، خوش اخلاقند و گاه و بی گاه که نگاهمان به هم می افتد لبخند می زنیم :)
به نخلستان میرسیم و میگویم نخل های بی سر یعنی چی ؟؟ رشد میکند؟؟
میگوید : نخل مثل انسان است سرش را که بزنند می میرد....
و امان از سر بریدن های کربلا.....
خانه های شان بی شباهت به خانه های جنگی خرمشهر نبود...
بماند که در طول مسیر یاد شهید هادی و ارتفاعات بازی دراز و اسلام آباد با ما بود......
دجله را دیدم و فقط دیدم و خدا میداند که نفهمیدم........

 

پ.ن:من آدم فوق العاده بد غذایی و حساسی هستم اما با خودم عهد کرده بودم از خانه غر زدن ممنون و تااین لحظه از سفر به فضل خدا موفق‌ بوده ام....( لیوان های من ، تو خونه جدا هستن و هیچ وقت از لیوان دیگران استفاده نمی کنم و کسی هم اجازه نداره از ماگ من استفاده کنه ، حتی پیش اومده که چون لیوان خودم نبود از خیر تشنگی گذشتم! نمیدونم چی شد که مامان یادش رفت و در کمال ناباوری من با این مسئله خیلی خیلی خیلی خوب کنار اومدم ، حتی خودم چنین انتظاری نداشتم، امیدوارم تو این سفر این حساسیت ها رو کنار بزارم و برسم به اون همدلی.... )
پ.ن2: عاقا سرتیپ دیدم ، شکر خدا سرتیپ ندیده از دنیا نمیرم :)
پ.ن3: آقای پدر رفتن در جوار آقای راننده نشستن و مشغول حرف زدن هستن به عربی تا حدودی متوجه میشه برای چند لحظه آقای راننده  با شدت و غلظت چند جمله گفتن ، آقای پدر فرمود : من که ندومه تو چی گنی ، تو هم ندونی مِن چی گمه :))))
پ.ن4 : سر مرز و تو حد فاصل گیت های عراق یک حاج خانومی تشنه اش شده بود و ظاهرا نوشیدنی ای پیدا نمی شد یهویی بلند گفت : خب آره دیگه ، اینجا کربلاست کرررربلا:)
پ.ن5: یادم رفت :/
پ.ن6 : لوکیشن: در مسیر نجف ( البته وقتی به این پی نوشت رسیدن باید بگم در حوالی نجف )
پ.ن7: مدارس ابتدایی تعطیل شده و داریم نگاه میکنیم و همه میگیم لباس مدرسه هاشون رو  مثل پیراهن های دخترانه بود با آستین های کلوش یا چی نمی دونم ، یهویی پسر اصفهانی( حدودا باید کلاس ششم یا هفتم باشه ) جمع گفت : عه وا پاچه هاشونم پیداست 😂🤦

۳ نظر

اربعین 1

همگی مشغول استراحت اند و باز من مانده ام و من، از دریچه ای  محدود و مستطیلی شکل به تماشای آسمان نشسته ام و چه پرستاره گشته است:)
حس ناامنی تا مغز استخوانم رسوخ کرده و عجیب احساس خطر میکنم و خواب از چشمانم کوچ کرده است......
با تک به تک سلول هایم احساس تنهایی میکنم و سعی میکنم که فراموش کنم که تنها هستم....
دیگر سر و کله زدن با مبهم عاصی ام کرده است و شروع کرده ام با اوشون خیالی ام حرف میزنم ، از افکار و دغدغه هایم ، از تشویشم  ، از اضطرابم ، از ترس لانه کرده در اعماق وجودم ، از ستاره های بالای سرم ، از این که تا چه اندازه خلقت انسان و حس‌وجود خداوند  شباهت با احساسات و دنیا یی دارد که در شکم مادرانمان تجربه کرده ایم ( و مکالمه ای خواندم که تمام ذهنم را معطوف خودش کرده است و یک سوال ساده دو طفل دو قلو در شکم مادر : عایا تو به دنیای بعد از به دنیا آمدن اعتقاد داری؟ آیا تو به وجود مادر اعتقاد داری ؟ همین  برای من انفجار ذهن خطرناک من کافی‌ست ) ،  از این که من تا چه اندازه می‌توانم افسار نفس را دست بگیرم ، مقام صبر برای حضرت زینب (ص) پسندیده تر از ایوب نیست؟ ، از مرز که رد شویم ، می شود کم کم از مرز زمینی دلمان هم رد می‌شویم؟؟ و...و...و....
گمانم یا اوشون زیادی صبور است که پای حرف هایم من میشیند یا خودش درد کشیده است که خدا کند مورد اول نباشد .....
با کوچک ترین صدایی با وحشت به دور و برم نگاه میکنم و این گواه بی قراری من است که من آدم ترسیدن نیستم.....
با خودم قرار گذاشته بودم که غر زدن ممنوع و خداوند هم نذاشت کلام من منعقد شد و امتحاناش را شروع کرد ، هندزفری گم شد ، گم شدن هندزفری من معتاد به گوش دادن نوحه ( موسیقی )یعنی یک نویسنده بدون قلم.......
حقیقتا اولش حواسم به قرارمان نبود اما تا یاد قرار معهود زنده شد  آرام شده ام ، آبی بر آتش ، فراموشش کردم و این گذشتن برای شخص من اتفاق بزرگی‌ست*......
شعری بر دلم جاری میشود و استراحت تمام میشود و مجال نوشتن نیست........
این اربعین به لطف خدا کرب و بلایی‌ام
رهسپار سفر روی زمین اما هوایی ام.....


 

* عاقا این موکبا هندزفری نذری نمیدن ؟؟ خدا خیر دنیا و عقبا نصیبشون میکنه، حالا خود دانند ( شوخی بود :)   )

 

 

پ.ن: لوکیشن ها رو مینویسم که یادم بمونه، پست رو حوالی ایلام نوشتم و الان هم توقف در شهر مهران

پ.ن2: نماز خانه مختلط ندیده بودم که شکر خدا دیدم

پ.ن3: اهرای نمازش برق رو خاموش کردن ، با حرکت سر میگه چی شده میگم هیچی معنوی کردن فضا رو :) 

۳ نظر

اربعین 0

از چند روز پیش می خواستم مطلب بنویسم و دست و دلم  به نوشتن  نمی رفت که نمی رفت نتیجه این شد که الان دارم تو ماشین براتون این پست رو می نویسم:)
از دیشب چند بار اومدم بنویسم و نتیجه اش شد چندتا یادداشت  ناقص و ناتموم....
در کمال بهت و حیرت و ناباوری من بالاخره عازم شدیم...
چند شب پیش که از سامانه سماح پیام اومد چنان بی قرار شدم که نمیتونستم خودم رو آروم کنم....
نه دلی دارم که راضیش کنم بمونه و نه پای رفتنم سلامته.......
با تمام این ها من راهی شدم....
پر از تشویشم...
من آدم این سفر نبودم...‌
من آماده این سفر نبودم...
میترسم که مبادا چنین برگ برنده ای روبسوزونم....
میترسم که مبادا نفهمیده برم به محضر امامم...
می ترسم که ارزش این رخداد بزرگ رو درک نکنم...
میترسم ، خیلی خیلی می‌ترسم.....
با خودم میگم باید تو مسیر به چه فکر کنم ؟؟ در چه مورد ؟؟ اصلا مگه میشه بدون فکر قدم از قدم برداشت ؟؟ با خودم میگم کاش اوشون بود حداقل با اون میشد از  تاریک خونه ذهنم رونمایی کنم و از افکار و دغدغه هام بگم و شان و منزلت سفر حفظ شه ولی الان یک من تنها داره این سفر رو شروع میکنی ، منی که تا همین جایی که هنوز چند ساعت بیشتر از شروع سفر نگذشته هی دارم تلاش میکنم که شریک گناه نباشم و کاشکی بشه ، یک جایی این نفس درونم سرکشی میکنه......
از دیشب که دیدم چندین نفر دلشون میخواد که به جای من باشن یک جمله ای فقط تو ذهنمه : خدایی که گلستان میکند این دنیا را به رسولش ، مبادا که بر پایه جهل من آتش کند این گلستان را ، مرا به کِرده‌ی خود امید نیست یا غیاث المستغیثین ، دریاب که سخت ملول گشته ام ، مرا به کشتی نجات خودت برسان، که گر نرسم به طوفان نوح زمان دچار میشوم...
فارغ از همه این ها دعا کنین  که از این امتحان سربلند بیرون بیام و عظمت این حرکت رو درک کنم و با نورش ، چراغ دلم رو روشن کنم.....
دعا کنین که جلوی این گناه وسوسه کننده تسلیم نشم
دعا کنین که اصلاح شم اگر نشدم برنگردم....
این پست رو مینویسم که حلالیت بگیرم از همه‌ی بیانی ها چه ادم هایی که من میشناسمشون و اونها منو نمیشناسن، چه آدم هایی که من نمیشناسمشون و اونها منو میشناسن و چه بزرگوارهایی که هم بنده و هم خودشون همدیگه رو میشناسیم ، گاهی شیطنت کردم ، گاهی باعث رنجش شدم ، گاهی ناراحتتون کردم ، گاهی..... و بی شمار گاهی دیگر باور کنین که از روی خباثت نبوده، هیچوقت ، شاید نفهیمده باشم ، شاید نتونستم درک کنم ولی بدونین تعمدی نبوده ، شما به بزرگواری خودتون از بنده بگذرین ، شاید بی بازگشت باشه سفرم یا شاید زندگی دوباره و شروع مجدد.....
اعتراف میکنم برای خیلی هاتون اسم مستعار گذاشتم  خواهش میکنم این مورد رو نادیده بگیرین و بر من ببخشین....
به یاد تک تک تون هستم گفتن خواص رو نام ببرین منم میگم چشم (  رفیق جان جانان💜، حاج خانوم کاظم( اسم دختره!) ، سرور بانو) خیلی از دوستان هستن که واقعا نمیشه تک تک نام ببرم و ترس این رو دارم که کسی از لیست اسامی جا بمونه البته ناگفته نماند میخوام اسامی رو یادداشت کنم :)
یکسری ها هم هستن که نیاز به یادداشت ندارن و حتما اسمشون رو خواهم گفت : برادر معز ، آقای حاج آقا، نبات خدا ، جناب آزاد ، آقای گوارا با خانواده ، جناب سر به هوا ، مهندس همراز  ، ذهن خط خطی و پدر بزرگوارشون ، کوچه خاطرات ، همزاد :)، آیاسار
امیدوارم به فضل خدا سفر اربعین روزی ساکنین بیان باشه.....

 

 

 

 

پ.ن: من تا به حال روسری مشکی نذاشته بودم، اگر هم گذاشته بودم با گیره روسری نبود ، قشنگ شدم خواهر حجاب و خانم جلسه ای 🤦🤦 ، هی میگن مبهم پاشو سخنرانی کن :/:/:/ ، منم هی میگم بر محمد و آل محمد صلوات ( برگرفته از کلیپ خانم جلسه ای مشهور😂🤦)

۱۲ نظر
او کیست؟؟
یک نفر که از خودش رفته!


پ. ن: داره قوی تر از قبل برمیگرده