فقط پایان...

و ذهنم دائما آواز میخواند
که همرنگ جماعت شو
دل اما داستان دیگری دارد
بیا هنگامه رفتن شده اکنون
بنای نقض پیمان دارد و چیزی نمی فهمد
و افسار دلم در دست مغز افتاده است چندی
و لیکن از رسومات دل غم دیده ام گویی نمی فهمد
خیال پر کشیدن دارد این دل زین قفس اما
صدایی از درون مغز میگوید که بالت کو ؟؟
ولی عاشق کجا، درگیر اقدامات عقل خویش می ماند ؟؟
کدام عاشق به راه وصل هی درمانده می ماند؟؟
و باید رفت و این دل را به دریا زد
و باید رفت و از این دهر خون آلود
به قصد غسل این دل را به دریا زد
کجا عاشق ز معشوقش چنان بی اطلاع ماند؟؟
کجای قصه‌ی دنیا چنان شیرین از فرهاد جا مانده؟؟
دلم میلش به ماندن نیست، اما پای رفتن کو؟؟
ومن فهمیدم عاشق نیستم اما کمی دیر است‌...
حکایت ها عجب دارد، که گو مشتی دل و یک عقل
و من آهسته و آرام در خلوت هی رخت سفر بستم
و با خود گفته ام تنها،کجای قصه من راویش فریاد زد : پایان!
و حالا مدتی راوی بنای یک شروع دیگری دارد
دلم اما
دلم اما
دلم اهسته و پیوسته میگوید فقط پایان.....



 

مبهم نوشت ( فی البداهه)

او کیست؟؟
یک نفر که از خودش رفته!


پ. ن: داره قوی تر از قبل برمیگرده