خاطره و نقل قول از پیاده روی اربعین2

بولدترین و استثنائی ترین خاطره ما از اربعین برمیگرده به مبیت ها:)
1.رسیده بودیم نجف شب شده بود و خسته بودیم ، وارد مسجد کمیل شدیم و دیگه نایی نمونده بود، بی حال نشستیم و ازدحام و گرما به قدری زیاد بود که تصمیم گرفتم از مسجد کمیل بریم، ساعت 12 شب شده بود، تو نجف موکبی نیست و از طرفی اون موقع شب کسی برای مبیت پیشنهاد نمی‌داد، بارها و کوله ها نفسمون رو بریده بود، مستاصل وسط کوچه نیمه تاریک ایستادیم، یکی از همسفرا رو به ضریح آقا امیرالمؤمنین کرد و گفت :این همه راه رو اومدیم، نذار سرگردون شیم، معجزه میخوام ازت، کمتر از 30 ثانیه در خونه ای باز شد و گفت: مبیت:) ، گفت از صبح منتظرم، گفتم برای آخری بار بیام، زبونمون بند اومده بود و نمیدونستیم باید چی بگیم، اسمم رو که فهمید از همه بیشتر هوای منو داشت:)
2.رسیده بودیم کربلا، چندتا از همسفرا با ماشین، ما دو تا هم پیاده، گرمای هوا اذیتمون کرده بود، همسفرا رو دیدیم، برای استراحت به یکی از موکبای مازندران رفتیم اما اونقدر گرما وضعیت رو غیرقابل تحمل کرده بود که اومدیم بیرون به طرز فاجعه ای هوا گرم و گرم تر میشد، آقایی گفت مبیت بابا باهاش حرف زد گویا خونه اش نزدیک بود، وسایل رو گرفتیم و سوار ماشین شدیم، بعد از 10یا شاید 20 دقیقه دیدیم داریم از شهر خارج میشیم! رسیدیم به جایی ک اصلا از خونه هاش نگم براتون، لحظه به لحظه احساس ترسمون بیشتر می‌شد، نمیدونم چقدر طول کشید که رسیدیم، وارد خونه که شدیم فقر ازش می‌بارید اما با تموم اینها پذیرایی خیلی خیلی خوبی کرد ازمون(هرچند من باب پذیرایی نرفته بودیم هرگز اما از دست و دلباز بودنش میگم)، برای چند لحظه من نبودم و وقتی اون شخص برگشت از همه سراغ منو گرفت و دائما میگفت : ماکو **** ، اینقدر ترسیدیم که عزم رفتن کردیم! اما وقتی کفش هامون رو گرفت و گذاشت بالاسرش و گفت زائر امام بالای سر ما جا داره نه دل موندن داشتیم و نه پای رفتن،  مرده رفت و برادرش رو آورد که کمی فارسی بلد بود:)  مونده بودیم چیکار کنیم، برادرش شهید جنگ ایران و عراق بود و یکی از همسفرا همین قضیه رو تبدیل کرده بود به داستان جنایی، القصه موندگار شدیم بطری آبمیوه هامون رو بالای سرمون گذاشتیم که اگر کسی وارد شد شیشه رو بشکنیم و از خودمون دفاع کنیم، به همه گفتم : اگر به زور خواستن ببرنتون بیرون تا زمانی که داخل خونه هستین داد و بیداد نکنین تا فکر کنن ارومین وقتی از در رسیدین بیرون شروع به جیغ کشیدن یا دویدن کنین، دیر وقت شده بود اما هنوز نرفته بود، قلیون میکشید، دیگه چشم هامون از شدت خستگی باز نمیشد، میگفت میخواد اینجا بمونه(خونه بزرگی نبود، یک تک اتاق) در حالی که گفته شب نخواهد موند، ممکن نبود، اصلا هم ممکن نبود، برای چند لحظه که نشسته بودیم وارد خونه شد، چادرم رو شسته بودم و به خاطر این ورود ناگهانی با وجود چفیه ای که سرم بود فورا ملحفه رو مثل چادر گذاشتم رو سرم، از ترس نمیدونستیم چیکار کنیم دقیق یادم نیست که ساعت چند شب رفت، لوکیشن رو فرستادم برای رفیقم و گفتم تا فردا ازم خبری نشد برسون به دست اقوام (چندنفری کربلا بودن) تا صبح با کوچکترین صدایی از جا پریدیم در تموم عمرم هیچوقت احساس ناامنی رو اینقدر نچشیده بودم و باید بگم امان و صد امان از دل زینب، فرداش فهمیدیم زنش مبتلا به سرطانه و دکترا جوابش کردن و روزهای آخره، یکی اط همسفرا عروسک سوغاتی نوش رو گذاشت برای دخترش و ما گاهی هنوز برای این گمان اشتباه افسوس می‌خوریم و استغفار میکنیم ............

۱ نظر
محسن رحمانی
۱۷ مهر ۰۸:۴۹

سلام 

جالب بودن ان شاالله بازم قسمتتون بشه برید.حالا چرا باخانواده نرفتید.

پاسخ :

سلام علیکم
ممنون ان شاء الله
ان شاء الله قسمت شما 
نظر دادن تنها برای اعضای بیان ممکن است.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
او کیست؟؟
یک نفر که از خودش رفته!


پ. ن: داره قوی تر از قبل برمیگرده