آدمیزاد بالاخره یک جایی وایمیسته و میفهمه که باید بره، نه این که از پیش کسی برها نه ، نه این که جایی برها نه، یعنی از خودش بره، رفتن گاهی به جسم برمیگرده و گاهی به روح، گاهی به دل ،رسیدم به اون سنی که باید برم، دیر رسیدم اما بالاخره رسیدم، این روزا تو هر جریانی، تو هر ماجرایی، تو هر اتفاقی، تو هر فکری، تو هر جمله ای، سلول به سلول من درک میکنه این رسیدن رو و بهم نشون میده، تو رفتار و کردار بهم میگن، سر بزنگاه ها و شاید به تاخیر ....
بغض میکنم و بغض میکنم و بغض میکنم.....
اگر نرم، اگر دیر کنم، اگر فرصت رو غنیمت نشمرم مجبورم که تا آخر عمرم تکرار این روز ها رو تاب بیارم و اون روز دیگه نمیتونم فرصت طلب کنم
یک مدتی بود که بهترین خودم نبودم، یک مدتی بود که فقط حرف بودم، یک مدتی بود که فقط گلایه کردم، از امروز و شاید به میمنت ماه رمضان اومد از شما تشکر کنم و بگم دیگه تموم شده :)
پ. ن:یک وقتایی آدم منتظر خبر خوشه اما یهویی بوم از کاخ آرزو سقوط میکنه...
پ. ن2:قطع امید کردی؟ صبح پاشدی به آسمان نگاه کردی؟ نمیخوای دم صبح طلوع آفتاب را ببینی؟ سرخ و زرد آفتاب موقع غروب را دیگه نمیخوای ببینی؟ ماه را دیدی؟ نمیخوای ستاره ها را ببینی؟ شب مهتابی اون قرص کامل ماه را دیگه نمیخوای ببینی؟ میخوای چشمهاتو ببندی؟(( فیلم "طعم گیلاس"))، من:میخوام چشمام رو ببندم...
پ. ن3:حضرت یار وقت رفتن فرو رسیده ..
پ. ن4: ناراحتم میلیون تا:)
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.