از کل خاطرات بچگیم ، یک لالایی عجیب تو ذهنم مونده ، لالایی که در اینده هم یقییا خط اول مادرانه های من خواهد بود:
مدینه بود و غوغا بود اسیرِ دیوِ سرما بود
محمد سر زد از مکه که او خورشیدِ دلها بود
خدیجه همسرِ او بود زنی خندان و خوش خو بود
برای شادی و غم ها خدیجه یارِ نیکو بود
خدا یک دخترِ زیبا به آنها داد لا لا لا
به اسمِ فاطمه زهرا امیدِ مادر و بابا
علی دامادِ پیغمبر برای فاطمه همسر
برای دخترِ خورشید علی از هر کسی بهتر
چراغِ خانه ام لا لا گلِ گلدانِ من لا لا
علی شیرِ خدا لا لا علی مشکل گشا لا لا
شبِ تاریک نان می برد برای بچه ها لا لا
حسن فرزند آنها بود حسن مانندِ بابا بود
شهیدِ زخم دشمن شد حسن یک کوه تنها بود
علی فرزند دیگر داشت جوانی کوه پیکر داشت
همیشه حضرت عباس به لب نامِ برادر داشت
گلِ پرپر حسینم کو گلِ سرخ و گل شب بو
کنار رود و لب تشنه تمامِ غنچه های او
حسین و اکبرم لا لا علی اصغرم لا لا
کجایی عمه جان زینب سکینه دخترم لا لا
لا لا لا لا گل لاله نکن گریه نکن ناله
شبی سرد است و مهتابی چرا گریان و بی تابی
برایت قصه هم گفتم چرا امشب نمی خوابی
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.