اربعینانه2

با هر مکافاتی که بود ،من و یک مشت دغدغه شب را به صبح رساندیم...
نه این که تشریف برده باشند ها ؟ خیر افکار جدید جایگزین میشوند ، کارخانه تولید افکار من از رده خارج شدنی نیست....
در حالی که به آسمان پر ستاره این شهر خیره شده ام و میپرسم : دستان حضرت عباس (ع) را از کتف جدا کرده اند ؟؟
تایید میکند....
میپرسم : استخوان هایش چه شد ؟؟قطع شدند ؟؟
باز هم تایید میکند....
دست میکشم به کتف هایم و ضربه ای آرام  مثل قطع شدن به آن وارد میکنم و با روبه آسمان زمزمه میکنم چه دردناک.....
زجر آور است تصور جدا شدن دست ها ، در حالی که که یک دست از بدنت جدا شده درد را چنان به سخره بگیری که مشک را به دست دیگرت بسپاری ، و بعد دست دیگرت هم از بدنت جدا کنند و امان از عمد آهنین که حکایتش گفتنی نیست.......
مگر میشود محو عظمت تو نبود ؟؟ مگر میشود مسخ مرام تو نشد ؟؟ اصلا مشق اول حسینی بودن را در مکتب عباس بن علی باید آموخت....
یل ام البنین و قمر بنی هاشم و فریاد یا اخی........
اخر من با چه رویی به حضور تو بیایم و بگویم توفیق حسینی بودن به من عطا کن ؟؟؟؟ اصلا در محضر تو مگر میشود دم از حسینی بودن زد ؟؟ در محضر تو فقط باید حسینی بودن را به نظاره نششت....
و همچنان من که رو به آسمان در افکار خود غرقم و میرسیم به شهر مهران....
نماز صبح و دومین نماز من بعد از اولین  تارک الصلاه شدن موقت  چند ماهه ام، شروع کرده ام و عهدی با خودم بسته ام برای تداوم آن و  شاید پیدا کنم آرامش این دل بی قرار را....
به حوالی مرز مهران میرسیم و همگی پاسپورت ها را به من سپرده اند......
به گیت ها نرسیده تصویر شهدای نیروی انتظامی است و عجیب عزیزند و غرور آفرین
چند نفری فریاد میزنند صدقه سفر یادتان نرود و ما مانده ایم و پول تراول شده و با تمام دیوانگی  در حین راه رفتن اینترنتی پرداختش میکنم و میگویم :حل شد ، پرداخت کردم :)
و گیت های کنترل پاسپورت را با لبخند های گاه و بیگاه به هر زائری که می بینم و می بینند طی میکنیم....
نامحرم جمع هم به ما اضافه شد ، البته همسفرمان از ابتدای راه تنها خانواده خودم نبوده اند ، حقیقتا اولش مخالف بودم چون به اندازه کافی شرایط سخت بود ولی الان میبینم که شان سفر حق را نباید با این حرف های نابخردانه شکاند.....
و چه بگویم از شکوه و امنیت مرزهای وطنم :)
و با وجود دو روز کم خوابی ، مگر میشود با دیدن این حجم از امن بودن خطوط قرمز جغرافیایی کشورم لبخند های خسته ام جان نگیرد؟؟
خدا حفظ کند این حافظان وطن را و اجرشان با صاحب این روزها....
از مرز میگذریم و به گیت های کشور عراق میرسیم و دروغ نیست که بگویم دلم قرص است که امنیتمان تامین است چون از زیر قرآنی گذشته ام که  در دستان بسیجی سربازی بود که با اقتدار به همه گفت مشرف....
و من یقین دارم که با تک به تک مشرف گفتن هایشان ، بذر امید و امنیت می کاشت......
مقصد نجف بود ، لحظه ای مردد شدیم نجف یا کربلا ؟ و علی ای حال سوار ماشین نجف هستیم....
همسفر نجفمان خانواده‌ی کوچک اصفهانی‌‌ست که پسر بزرگشان تازه از کربلا برگشته ایران و زن و شوهری از تهران ، خوش اخلاقند و گاه و بی گاه که نگاهمان به هم می افتد لبخند می زنیم :)
به نخلستان میرسیم و میگویم نخل های بی سر یعنی چی ؟؟ رشد میکند؟؟
میگوید : نخل مثل انسان است سرش را که بزنند می میرد....
و امان از سر بریدن های کربلا.....
خانه های شان بی شباهت به خانه های جنگی خرمشهر نبود...
بماند که در طول مسیر یاد شهید هادی و ارتفاعات بازی دراز و اسلام آباد با ما بود......
دجله را دیدم و فقط دیدم و خدا میداند که نفهمیدم........

 

پ.ن:من آدم فوق العاده بد غذایی و حساسی هستم اما با خودم عهد کرده بودم از خانه غر زدن ممنون و تااین لحظه از سفر به فضل خدا موفق‌ بوده ام....( لیوان های من ، تو خونه جدا هستن و هیچ وقت از لیوان دیگران استفاده نمی کنم و کسی هم اجازه نداره از ماگ من استفاده کنه ، حتی پیش اومده که چون لیوان خودم نبود از خیر تشنگی گذشتم! نمیدونم چی شد که مامان یادش رفت و در کمال ناباوری من با این مسئله خیلی خیلی خیلی خوب کنار اومدم ، حتی خودم چنین انتظاری نداشتم، امیدوارم تو این سفر این حساسیت ها رو کنار بزارم و برسم به اون همدلی.... )
پ.ن2: عاقا سرتیپ دیدم ، شکر خدا سرتیپ ندیده از دنیا نمیرم :)
پ.ن3: آقای پدر رفتن در جوار آقای راننده نشستن و مشغول حرف زدن هستن به عربی تا حدودی متوجه میشه برای چند لحظه آقای راننده  با شدت و غلظت چند جمله گفتن ، آقای پدر فرمود : من که ندومه تو چی گنی ، تو هم ندونی مِن چی گمه :))))
پ.ن4 : سر مرز و تو حد فاصل گیت های عراق یک حاج خانومی تشنه اش شده بود و ظاهرا نوشیدنی ای پیدا نمی شد یهویی بلند گفت : خب آره دیگه ، اینجا کربلاست کرررربلا:)
پ.ن5: یادم رفت :/
پ.ن6 : لوکیشن: در مسیر نجف ( البته وقتی به این پی نوشت رسیدن باید بگم در حوالی نجف )
پ.ن7: مدارس ابتدایی تعطیل شده و داریم نگاه میکنیم و همه میگیم لباس مدرسه هاشون رو  مثل پیراهن های دخترانه بود با آستین های کلوش یا چی نمی دونم ، یهویی پسر اصفهانی( حدودا باید کلاس ششم یا هفتم باشه ) جمع گفت : عه وا پاچه هاشونم پیداست 😂🤦

۳ نظر
صامد حمزه
۱۵ مهر ۲۰:۲۰

مواظب باشید بعضی این عراقی ها یه خورده مازندرانی می فهمنن بخصوص بازاری هاشون

 

 

واقعا نماز رو ترک کردین؟؟؟؟

دیگه این کارو نکنید

 

 

پاسخ :

واقعا؟؟ شمالی متوجه میشن؟؟؟؟
.
یک دوره ای بله........
تنها معیار مسلمان بودن نماز خوندن خواهد بود ؟؟
حامد سپهر
۱۶ مهر ۱۱:۵۶

حسودیمون شد:(

پاسخ :

شرمنده ام واقعا....
ان‌شاء الله قسمت شما 
صامد حمزه
۲۲ مهر ۰۹:۴۶

تنها معیار نه

 

ولی اولین معیار بله

پاسخ :

اولین معیار بله اما وقتی دیدم نمازی میخونم که نمی فهمم چرا ، که نمیدونم چرا ، شرمنده میشدم از مسلمون بودن خودم....
تو دوره ای که نماز نمیخوندم از این دوری مردم و زنده شدم 
نظر دادن تنها برای اعضای بیان ممکن است.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
او کیست؟؟
یک نفر که از خودش رفته!


پ. ن: داره قوی تر از قبل برمیگرده